شعر خرابه شام

غربت این قافله

از غصه ی این فاصله بگذار نگویم
از غربت این قافله بگذار نگویم
از شمر نگو تو, به تلافیش پدر جان
از چشم بد حرمله بگذار نگویم

ذکر نام تو

چقدر شعر تو به شعر ناب نزدیک است
وذکر نام تو به مستجاب نزدیک است

چقدر دفتر عمر کمت مصیبت داشت
که شرح حال شما به کتاب نزدیک است

پاره شده پیرهنم

عمه جان دست نگهدار بهم می ریزد
مو که کمتر شده بسیار بهم می ریزد

شانه ام گم شد و سنجاق سرم را بردند
حق بده موی من این بار بهم می ریزد

تنم درد میکند

بابا سه روز هست تنم درد میکند
حتی تمام پیرهنم درد میکند
بابا…تو را…  حُشین اگر گفته ام ببخش
دندان…زبان…لبم…دهنم…درد میکند…!.

سید نیما نجاری

اشکهایم غصه هایم

کاش بابایی سر بی جان تو جان می گرفت
اشکهایم غصه هایم با تو پایان می گرفت

تشنه ام,لبهایم از خشکی ترک برداشته
خوب می شد نه,اگر یک لحظه باران می گرفت

شبیه فاطمه

دارد دوباره جان به پاهایم می‌آید
عمه ببین, گفتم که بابایم می‌آید

گفتند که پیش خدا بودی عزیزم
جانم به لب آمد, کجا بودی عزیزم؟

زخم خار مغیلان

از سوی نیزه سرو خرامان خوش آمدی
ای گل به دامن گلِ ویران خوش آمدی
مرهم به زخم خار مغیلان خوش آمدی
مهمانِ ریگهای بیابان خوش آمدی

سه ساله حسین

وقتی که شده فاطمه الگوی رقیه
داده ست فلک تکیه به زانوی رقیه

ماه ست گدای سر بازار نگاهش
خورشید بود مشتری کوی رقیه

درد فراق

از هرکه پرسیدم نمیدانست بابا
جان رقیه از علی تو با خبر باش
بابا ببین که بر سرم موی سپید است
عمه نمیداند ولی تو با خبر باش

دختر دردانه ات

در شام راه افتاد کم کم یک سپاه از شب
جوری که می ترسید شب از راه و راه از شب

سمت خرابه راه افتاده سپاه کُفر
با یک جناح از تازیانه یک جناح از شب

شانه‌ات کجاست

در راه مانده ایم , ولی روبراه نَه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه

در روز مشکل است ببینم شب آمدی؟
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه

خرابات غم

روزگاریست که با گریه هم آغوش شدم
در پی آینه ام آینه بر دوش شدم
هیچ کس از من آواره سراغی نگرفت
در خرابات غم انگار فراموش شدم

دکمه بازگشت به بالا