شعر روضه

گوشواره ام چه شده

سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست پیر خرابات باده افتاده

کنون که نوبت من شد پدر, دو دستانم
کنار راس تو بی استفاده افتاده

شکست حرمت من

بابا شکست حرمت من, در سه سالگی
از حد گذشت غربت من, در سه سالگی

پیری من برای همه آشکار شد
دیدی خمید قامت من در سه سالگی؟

من الذی ایتمنی

سحرها تازیانه , خون دلْ شب خورده ام بابا
تشر از زجر و خولى موقع تب خورده ام بابا

لب تو خیزران خوردو لب من درد میگیرد
که من چوب وفادارى ازاین لب خورده ام بابا

پای طـَبق

شاید اگر او این همه هِقْ هِق نمی کرد
پای طـَبق پای سر تو دِق نمی کرد

شاید اگر عبّاس را یک لحظه می دید
آرام می شد دختر تو دق نمی کرد

سلام ای سر بابا

سلام ای سر بابا تنت کجا رفته
شنیده ام که تنت بین بوریا رفته

خوش آمدی‌ پدرم دیدن من آمده ای
چه شد که نصف شبی به خرابه سر زده ای

اهل نیرنگ اند اینجا

بند اول
این بی مرامان اهل نیرنگ اند اینجا
هم کوچه هم پس کوچه ها تنگ اند اینجا
زن هایشان هم خبره ی جنگ اند اینجا
اطفالشان هم در پی سنگ اند اینجا

شوق روضه‌

زمین انداختم در روضه‌ات بار گناهم را
و شستم با گلابِ چشمِ خود روی سیاهم را

هزار و چارصد سال از تو دور افتاده‌ام؛ اما …
به هیئت می‌شوم سرباز, شاهِ کم سپاهم را

شالِ عزا

امشب بنشین لحظه‌ی آتش زدنم را
بنشین و ببین بارِ دگر سوختنم را

یکسال برای غمتان لحظه شمردیم
یک آه بکش چاک زنم پیرهنم را

بوی ماتم میرسد

تا که شادی میرود پشت سرش غم میرسد
باز دارد بر مشامم بوی ماتم میرسد

روز و شب دارم همش لحظه شماری میکنم
جان تو خسته شدم پس کی محرم میرسد

هنگام روضه

دلیل داشت تب و تاب و بیقراری ما
محرم آمد و شد وقت سوگواری ما

برای آخرت ما خدا نگه دارد
در این لباس عزا عکس یادگاری ما

رزقِ گدا

آهی کشید گریه‌ی ما را درآورید
ما را کُشید و شالِ عزا را درآورید

ما داد مثلِ پیرِ جوانمرده میزنیم
وقتی صدایِ گریه‌ی ما را درآورید

یا ولی الله

من که گُم کردم خودم را کاش پیدایم کنید
هِی بگریانید من را تا که دَریایم کنید

چشمِ ما یکسال دنبال سیاهی‌ها دوید
خیمه‌ای اُفتاده هستم باز برپایم کنید

دکمه بازگشت به بالا