شعر شهادت حضرت اما موسی کاظم

بابِ رحمت

باب الحوائجی و تو موسی بن جعفری
از نسلِ احمدی و ز اولادِ حیدری

با ذکرِ نامتان گرهم باز می‌شود
آری ز وصف و مدحِ من آقا فراتری

یا باب الحوائج

صاحبِ اسرارِ پنهانی شدم ای شیعیان
بینِ محبس.. در پریشانی شدم ای شیعیان

در غُل و زنجیر ها خیلی مدارا می کنم
در سیه چالی که زندانی شدم ای شیعیان

بابِ حاجات

ای امامی که بابِ حاجاتی
“ای که سر تا به پا کراماتی”
“تو که پاکی و مثلِ بارانی”
کی سزاوارِ این جنایاتی

داغ عزایش

چشمی که از داغ عزایش هر سحر تر نیست
لایق برای دیدنش فردای محشر نیست

زندان عقول ناقص مستان قدرت بود
زندان مکانی هست که موسی بن جعفر نیست

خاکم به سر

چند خطی دارم از زندان سخن خاکم به سر
چهارده سال است دوری از وطن خاکم به سر

باز نامردی یهودی،باز معصومی غریب
نیست کاری را بلد غیر از زدن خاکم به سر

باب الحوائج

مشکل گشای کارها باب الحوائج

ذکر توسّل های ما باب الحوائج

دارد هوای شیعه را باب الحوایج

پیوسته می گوییم «یا باب الحوائج»

حصار پشت حصار

حصار پشت حصار آفتاب در زنجیر

و صبر سجده کند در کجاوه ی تقدیر

و سقف ابری زندان چقدر کوتاه است

پسر فاطمه …

ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم

مجلس ذکر ِ مرا بد دهنی ریخت به هم

 

رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند

استخوانم پس ِ هر پا شدنی ریخت به هم

مثل غریبان

 آهسته گذارید روی تخته تنش را

تا میخ اذیّت نکند پیرهنش را

اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند…

دامان کریم

ترسی از فقر ندارند گدایان کریم

دست خالی نروند از در احسان کریم

حاجت خواسته را چند برابر داده است

طیب الله به این لطف دو چندان کریم

گوشه زندان

اندراین گوشه زندان به لب آمد جانم

دیگرامشب به بر مادرخود مهمانم

ازفراق رخ معصومه دلم تنگ شده

کاش می شد به سر آید شب هجرانم

تازیانه

دراین قفس چویادم زلانه می آید

سرشک دیده من دانه دانه می آید

دلم گرفته ازاین غم که گوشه زندان

اجل به دیدنم حتی چرا (نمی آید)

دکمه بازگشت به بالا