ای وای اگر موی سرت سوخته باشد
در آتش خیمه جگرت سوخته باشد
سخت است که فریاد زنی در دل آتش
چون حنجره ی نوحه گرت سوخته باشد
ای وای اگر موی سرت سوخته باشد
در آتش خیمه جگرت سوخته باشد
سخت است که فریاد زنی در دل آتش
چون حنجره ی نوحه گرت سوخته باشد
آمدی جانم به قربان شما بابای من
مهربان ساکن بر نیزه ها بابای من
چه عجب که نیزه ها دست از سرت برداشتند
نازنینم تو کجا اینجا کجا؟ بابای من
گفتم نزن افتادم از پا باز هم زد
او را قسم دادم به زهرا باز هم زد
کودک زدن دارد مگر،صد بار گفتم
من که ندارم با تو دعوا باز هم زد
دیگر به گلزار حرم نیلوفری نیست
در بین آیات غریبت کوثری نیست
منزل به منزل رفتم و فهمیده ام که –
از چشم نامحرم نگاه بدتری نیست
نمانده ذره ای حتی به جسم خسته جان اصلأ
نه ماند از شدت لکنت مرا شرح بیان اصلأ
بیا عمه کمک کن راس بابا را بده دستم
نمانده در تن رنجور و بیمارم توان اصلأ
میریزه اشکام دونه دونه
آهسته آهسته رو گونه
یه دردی دارم توی سینه
دردی که هیشکی نمیدونه
سرت به دامنم اینبار مثل قبل نشد
هنوز لحظهی دیدار مثل قبل نشد
تو آمدی که من آرام تر شوم نشدم
دل شکستهام انگار مثل قبل نشد
دیگر شکستن ندارد ،بال وپر کوچک من
میترسم از هم بپاشد،این پیکر کوچک من
آه ای سر روی زانو،ای ماه آشفته گیسو
دیشب خودت روضه خواندی ،بر منبر کوچک من
وقت اش نشد دیگر تو را راحت ببینم
اندازه ی قدری فقط صحبت ببینم
من کار واجب با تو دارم،وقت تنگ است
باید تو را دیگر به هر قیمت ببینم
ای شکوه عشیره ی زهرا
آفتاب همیشه ی دنیا
بودنت روشن است چون خورشید
عصمتت را عقیله می فهمید
بعد تو لحظه به لحظه مردم
مردم و باز کتک می خوردم
مشت ها بود که سمتم آمد
ضرب پا بود که سمتم آمد
قسم به ساحتِ ذکرِ شریف “هو” بابا
به روی من شده این اشک آبرو بابا
“عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد”
چه خوب شد که شدم با تو روبرو بابا !