با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مسمار هم حتّی برایش گریه می کرد
هر چند بُغضش آسمان را سخت آزرد
گویا زمین برگریه هایش گریه می کرد
خاموش ماند ور و گرفت و لب فرو بست
با ناله های بی صدایش گریه می کرد
دیروز در وقت نماز صبح دیدم
سرگرم صحبت با خدایش گریه می کرد
دیدم که جارو زد به خانه با مشقّت
دیدم که مادرلا به لایش گریه می کرد
می گفت ازپهلو و زخمِ بسـتر و درد
«عجّل وفاتی»شد دعایش… گریه می کرد
چون شمعِ نیمه سوخته سو سو زنان شد
دیدم که حیدرپیش پایش گریه می کرد
«ای کاش ها»در سینه اش آتش گرفتند
«ای کاش» هم بر های هایش گریه می کرد
می دوخت برروی حسینش چشم ها را
با یاد دشـت کربلایش گریه می کرد
می ماند مات سرخی لب های طفلش
همراه با تشت طلایش گریه می کرد
می دید زیرسمّ اسبان مصحفی را
با آیه های جا به جایش گریه می کرد
و الشّمر جالس…! آه! زهرا ناگهان دید
شمشیر دشمن در قفایش گریه می کرد
یک نیزه سمت آسمان خورشید می برد
انگار نیزه بین نایش گریه می کرد
وقتی که میدید آسمان خشکی گرفته
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مجید لشکری