شعر فاطمیه

عجّل وفاتی

ردخور ندارد در مقامی که دعای تو
لب وا کُنی قطعی شود بانو شفای تو

عجّل وفاتی گفتنت را خوب حس کردم
با دیدن احوال زارِ بچّه های تو

مانند شمع

مانند شمعی از مصائب آب می شد
زینب برای وضع او بی تاب می شد

منظورم از این بیت صارت کالْخیال ست
این آخری چون گوهری نایاب می شد

درد و دل

هم درد و دل دارم برایت بیش از اینها
هم با تو هستم پا به پایت بیش از اینها

من محرم تو بودم و تو محرم من
پس بوده زهرا آشنایت بیش از اینها

رنگ خزان

رنگ خزان شدم ز غمت ای خزان من
زهرای من! حبیبه ی من! مهربان من

میبینی از غمت چقدر میخورم زمین؟
دیگر شدم بدون عصا آسمان من!

غصه نخور

با گریه شب هامو سحر میکنم
با غصه هام یه جوری سر میکنم
برو بخواب اگه حالم بد بشه
فضه و اسما رو خبر میکنم

بیقرارم

سلمان خبر داری که چندی بیقرارم
بعد از پدر شد روز من چون شام تارم

سلمان خبر داری دلم بی تاب گشته
شمع وجودم از فراقش آب گشته

جان جهان هستی

هم آسمانها هم زمین باشد به فرمانت
جان جهان هستی و جان من به قربانت

من آن یتیمی که اسیر مادری توست
من آن فقیرِ تا ابد در حسرتِ نانت

دل ویرانه

ای چراغ دل ویرانه ی من
نظری کن به من و خانه ی من

خانه بعد از تو شده غمخانه
شمع یاد تو و ما پروانه

مونس خدا

انیس و مونس خدا فاطمه(س) است
امینِ راز مصطفی فاطمه است

به رتبه اش کجا گمان می بریم
دلیل خلقت خدا فاطمه است

مادر

با شوق، بین باغ یاسِ هر لباسش
با بوسه‌هایش باز هم گل کاشت، مادر
هر روز، چندین مرتبه کارش همین بود
از بسکه ذوقِ بچه‌اش را داشت، مادر

بمان

درد داری، دست بر بازو بگیر اما بمان
پیش چشمم دست بر پهلو بگیر اما بمان

من که می دانم برایت راه رفتن مشکل است
باشد اصلا دست بر زانو بگیر اما بمان

ابر من

ابر من ، باران من، ای رود جاری می روی

داری از باغ من ای عطر بهاری می روی

چند ماهی می شود با من غریبی می کنی

تا که می بینی مرا گوشه کناری می روی

دکمه بازگشت به بالا