شعر مرثیه

سالار زینب

شمشیر می زنی و سپاهی برابرت
طوفان شده به برقِ نگاهِ دلاورت

چندین هزار نامه نوشتند و عاقبت
نا مردمانِ کوفه نبودند یاورت!

واویلا حسین

بر روی جسم اش ردی مانده ز پای اسب ها
کو نجابت؟کو ملاحت؟کو وفای اسب ها

نعل ها ی تازه غوغا می کند بر جسمِ شاه
ناله هایش گم شده در زیرِ پای اسب ها

بُنیّ قَتلوک

سوخت از داغِ تو و غرق حرارت شده بود
پیش ِ مادر به گلویِ تو جسارت شده بود

آسمان تیره شد و سخت زمین-لرزه گرفت
شمر(لع) آن ثانیه که دست-به کارَت شده بود

مکن ای صبح طلوع

شبِ من در حرمِ آل عبا می گذرد
نَفَسم با نَفَسِ خونِ خدا می گذرد

شبِ دهم شده و پُر شدم از شوقِ وصال
خاطر آسوده ام و دل به نوا می گذرد

مرملٌ البدما

نیرو نمانده است به بازو برادرم
تا نیزه های در بدنت را درآورم
ای عمر من چگونه تنت اینچنین شده
بالا بلند قامت تو چون نگین شده

واویلا

چه می خواهی از این بی سر، برو شمر
سرش را کنده ای دیگر ، برو شمر

غرور دخترانش را شکستی
بیا ‌برخیز از پیکر برو شمر

بوسه زنم زیر گلو

از من مگیر این لحظه های آخرت را
یک بار دیگر هم بغل کن خواهرت را
بگذار تا یک بار دیگر جای مادر
بوسه زنم زیر گلو و حنجرت را

سایه سرم

امشب نگاه کن‌ به دو چشمم  زیادتر
چون‌پرسه میزند به دلم غم زیادتر

دستی بکش بروی سرم سایه سرم
زینب فدات.گریه نکن در برابرم

سالار زینب

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

انگشتر نمانده

تن ها به روی خاک مانده، سر نمانده

چیزی به غیر از خاک و خاکستر نمانده

جسم جوانان بنی هاشم به خاک است

لشکر نمانده، ساقی لشکر نمانده

ذوالجناح

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود

بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

شب عاشورا

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

دکمه بازگشت به بالا