شعر مصائب اسارت شام و کوفه

آزاد گشته آب

دیگر سپاه و لشکری و یاوری نماند

دیگر برای اهل حرم اختری نماند

هفده ستاره همره خورشید روی نی

دیگر برای اهل حرم حیدری نماند

سرت را پس گرفتم

سرت را پس گرفتم

همان عمامه ی پیغمبرت را پس گرفتم

به چه سختی ولیکن

ز دست حرمله انگشترت را پس گرفتم

با هر نسیم

با هر نسیم زخم سرت تیر می کشد

گریه نکن که چشم ترت تیر می کشد

نیزه نشینیِ تو مرا میکشد حسین

قلبم شبیه زخم سرت تیر می کشد

اسرار نهان

اسرار نهان را سر بازار کشیدند

آتش به دل عترت اطهار کشیدند

دروازه ساعات که در شأن حرم نیست

ناموس خدا را سوی انظار کشیدند

تفسیر سرخ

 اینان که سنگ سوی تو پرتاب می کنند

 بی حرمتی به آینه را باب می کنند

 درقتلگاه,آن جگر تشنه ی تو را

 بامشک های آب خنک,آب می کنند

خورشید تنور

بوی بهشت می وزد از داخل تنور

 موسی گمان کنم که رسیده به کوه طور

 شبنم کنار ساحل آتش چه می کند؟

 این سیب سرخ داخل آتش چه می کند؟

الشام الشام الشام

ای نیزه دار, آینه بر نیزه می بری

خواهی چگونه از وسط شهر بگذری؟

از کوچه های خلوت آنجا عبور کن

خوب است اندکی به اباالفضل بنگری

بغض گلو

خواستم گریه, ولیکن گلویم بغض گرفت

مثل من دختر تو روبرویم بغض گرفت

نیزه ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد

بعد هر بار که آمد به سویم, بغض گرفت

حکایت بازار رفتنش

می گوید از حکایت بازار رفتنش

از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش

می گوید و اشاره به گودال می کند

از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش

ناله ذریه زهرا

شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید

ساز با ناله ذریه زهرا نزنید

سر مردان خدا را به سر نیزه زدید

مردباشید دگر سنگ به زنها نزنید

چه کنم

دامن زلف تو در دست صبا ا فتاده است

که دلخسته ام اینگونه ز پا افتاده است

گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر

پیکرت روی تن خاک رها افتاده است

سر نیزه

مثل پیغمبری سر نیزه , وه چه دل می بری سرنیزه

باز هم ازنگات می ترسند , تو خود حیدری سر نیزه

همه جا من سر تو را دیدم , گاه دوری و گاه هم نزدیک

گاه پیش علیِّ اکبر و گاه , در بر اصغری سرنیزه

دکمه بازگشت به بالا