در خاطره ماندگار بودن
آیینهء ذوالفقار بودن
حوریه و خانه دار بودن
اینقدر بزرگوار بودن
شعر هیات
در آسمان سامرا پیچیده بوی من
یادِ مدینه مانده بُغضی در گلوی من
هرشب بیادِ مادرِخود جامعه خواندم
شرحِ صفاتِ مادرم شد گفتگوی من
من به جز این روضه ها جایی ندارم خانه؛ نه!
کفتر جلد تو جز اینجا ندارد لانه؛ نه!
دیدن معشوق، طبعاً باعث دیوانگیست
می شود آیا تو را دید و نشد دیوانه؟ نه!
عصر عاشورا دل اهل ولا آتش گرفت
خیمگاه و چادر آل عبا آتش گرقت
سنگ بر پیشانی شاه شهیدان میزدند
طاق ابروها شکست و کبریا آتش گرفت
تو را به غارت و غوغا سپردم و رفتم
به اشک دیده ی زهرا سپردم و رفتم
برای بردن عمامه ی تو دعوا شد
تورا به آن همه دعوا سپردم و رفتم
آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته
راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته
بعد از تو شور شام غریبان برای من
بغض گلو و اشک یتیمان برای من
شمشیر و تیر و نیزه و خنجر برای تو
در قتلگاه پیکر بی جان برای من
بند بند پیکرت در بین صحرا ریخته
خون سرخ حلق تو در بین دعوا ریخته
آن زمانی که زمین خوردی ز روی ذوالجناح
پایه های محکم عرش معلا ریخته
دختری روی زمین و پدری بر نیزه
به دل اهل حرم زخم زد آخر نیزه
یک نفر آمد و با چکمه به پیکر کوبید
یک نفر آمد و برداشت مکرر نیزه
مرا در لحظهی خوشحالیاش زد
مرا در موقعِ بیحالیاش زد
کسی که تیغِ خود را بر تنت کرد
مرا هم با غلافِ خالیاش زد
آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته
راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته
رفتن برای تو شد و ماندن برای من
بالای نی برای تو ، شیون برای من
هجده سر بریده از الان مال تو
هشتاد و چار دخترک و زن برای من