میخواستم برای تو باشم ولی نشد
کنج حرم گدای تو باشم ولی نشد
میخواستم که یک شب جمعه به سرزنان
مهمان کربلای تو باشم ولی نشد
میخواستم برای تو باشم ولی نشد
کنج حرم گدای تو باشم ولی نشد
میخواستم که یک شب جمعه به سرزنان
مهمان کربلای تو باشم ولی نشد
هر وقت پایان محرم میشود پیدا
این دل بهم میریزد و غم میشود پیدا
من گشته ام, در هیچ جا پیدا نخواهد شد
حال خوشى که زیر پرچم میشود پیدا
گاه نعمت گاه کیفر سر به راهم می کند
گاه یک لبخند دلبر سر به راهم می کند
دیده ام پرواز را گر چه زمین گیرم ولی
بال و پر های کبوتر سر به راهم می کند
منِ ناقابل اگر تشنهٔ دیدار توام
از طفولیتم ارباب گرفتار توام
نیستم مستحق این همه لطف و کرمت
تا نفس میکشمای شاه بدهکار توام
برای خرمن آهم حریق میخواهم
رکاب چشم که دارم عقیق میخواهم
عطای چشمه ی اشکی… شهید اشک روان
چو عمق فاجعه هایت عمیق میخواهم
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش به هامون گریسته
وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته
زلف دیوانگی ام باز پریشان شده است
روضه خوان از خبر آینه , حیران شده است
روضه خوان مانده که با معجر زینب چه کند
گویی از آخر این روضه پشیمان شده است
نوشتن از غم تو ذکر این قلم شده است
چقدر فکر من این روزها حرم شده است
پیاده , رو به حرم… کاش روزیم بشود
تمام دلخوشیم کوله پشتیم شده است
شبی که ریخت خدا در سبوی جانم می
چو تاک رفت به اعماق استخوانم می
علی الصّباح قیامت کسی است ساقی من
که میدهد به من و جمع دوستانم می
همیشه جور مرا لطف یک شناس کشیده
مرا دوباره به سوی تو بوی یاس کشیده
اگر چه عامیم اما گریستن به تو آقا
مرا به جمع فقیرانه ی خواص کشیده
همین که نار عشق , از دلم شراره می کشد
به سمت نور, عشق تو , مرا دوباره می کشد
مُردّدم کجا و کِـی , شوم فدایی غمت ؟
ببخش اگر که کار من , به استخاره می کشد
هزار شکر که از خونِ دل وضویی هست
لباس مشکی ما هست , آبرویی هست
بیا حسین بگو تا که ما به سر بزنیم
میان شاه و گدا , راه گفت و گویی هست