نگاه نیزه سواران به سمت پایین است
به سمت جمع اسیران آل یاسین است
سر بریده ی هجده برادر زینب
چقدر درهم و آشفته است غمگین است
نگاه نیزه سواران به سمت پایین است
به سمت جمع اسیران آل یاسین است
سر بریده ی هجده برادر زینب
چقدر درهم و آشفته است غمگین است
گویا به سر رسیده غم انتظــارها
از راه آمده است نگــارِ نگـــارها
بابا خوش آمدی, قدمت روی چشم من
چشمی که خون شده ز غم روزگارها
آخر عمر دخترت آمد
که سحر دیدنم سرت آمد
من نمی دیدمت به ویرانه
بوی راس معطرت آمد
دیگر افتاده ز پا فاطمه ی لشکر تو
رو به قبله شده از دوری تو دختر تو
آن قدر ناله زدم از تهِ دل ای بابا
تا شبی جانبِ ویرانه بیاید سر تو
چقدر حرف که بی ربط آمده, تا… با…
برای آنکه شـود حـرف من مهیـا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
از فرورفتگی خار بدم می آید
از مکافات,از اشرار بدم می آید
دختری را به خرابات مکانش ندهید
من از این نحوه ی رفتار بدم می آید
خبر داری پس از تو ای پدر من گریه کردم
چه شب هایی به یادت تا سحر من گریه کردم
به زیر تازیانه در میان آتش و دود
میان آن همه خوف و خطر من گریه کردم
شکسته بال توان سفر ندارد که
تحمل سفری پر خطر ندارد که
اگرچه رسم کبوتر همیشه پرواز است
ولی کبوتر ما بال و پر ندارد که
اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
شب ظلمانی ما را سحری در راه است
عمه از حال و هوای دل من آگاه است
به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم
تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است
زندههستم به امیدی که بیایی بابا
باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا
ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا
شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا