شعر شهادت حضرت رقيه (س)

گویا به سر رسیده

گویا به سر رسیده غم انتظــارها

از راه آمده است نگــارِ نگـــارها

بابا خوش آمدی, قدمت روی چشم من

چشمی که خون شده ز غم روزگارها

این گیسوان مختصرم فرش راه تو

باقیش مانده است میان شرارها

پاهای کوچکم پر آلاله ها شده

بس که دویده ام پی تان در فرارها

گفتی مرا دوباره بغل می کنی, ولی

دستت کجاست, آه چه شد آن قرارها

محو سر تو بودم و خوردم زمین پدر

یک مرتبه, دو مرتبه… نه, بلکه بارها

خسته شدم پدر, نفسم بند آمده

از بس که پا به پا شده ام با سوارها

ناز مرا بخر که دلم سخت رنجه است

از چشم های خیرۀ این برده دارها

صوت خفیف ودست نحیف و تنی ضعیف

مانده برای دخترتــــان یادگــارها

بال و پر و سر و کمرم را شکسته اند

مکسوره ای شدم من از این انکسارها

مانند مـــادر تو شهید ولایتـــم

در زیر تازیــانه و بین فشـــارها

با گریه ام بساط ستم را به هم زدم

آورده ام بـرای شما افتخـــارها

 مصطفی هاشمی نسب

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا