دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
کوچه ای تنگ و سر جنگ
و مردی که دلش سنگ تر از سنگ
پر از خدعه و نیرنگ
مقابل به خدا یک زن مظلوم
پس از مصیبت در , در بدر شدم , مادر !
همین که از خبرت !! با خبر شدم مادر
نوشته اند : چهل تن به یک نفر ! من هم
اسیر صورت آن یک نفر شدم مادر
اینچنین بعد از تو “غربت” نیز معنا میشود
چاه,تنها محرم یک مرد تنها میشود
هیچکس در پشت حیدر نیست دیگر,فاطمه!
بعد تو حتی نماز او فرادی میشود
اجل گم کرده بعد از قتل محسن خانه ما را
بیا ای مرگ یاری کن من افتاده از پا را
نه دستی مانده تا گیسوی زینب را زنم شانه
نه پایی تا برای گریه گیرم راه صحرا را
یک روز نه, دو روز نه, بلکه زمانی ست
رویم کبود اتفاقی ناگهانی ست
این رنگ نیلی با تعدّدهای لکّه
از مشتقات رنگ های ارغوانی ست
مرو که کوچه برای پرت خطر دارد
مرو که رد شدن امروز دردسر دارد
مگر نگفت خداوند خلقتت حتّی –
برای صورت تو برگ گل ضرر دارد؟
از پهلوی کبود و چشمی بر آمده
حتی صدای لنگه ی در هم در آمده
جای لگد, اصابت سیلی و میخ در
آه ای خدا , چه بر سر این پیکر آمده
هرچه باشد باز هم دیوار از در بهتر است
چون ندارد میخ این دیوار در بر بهتر است
طاقت دست بریده را نداری فاطمه
کربلای تو بدون آب آور بهتر است
یک زن تمام خلقت حق را بهانه شد
یک زن میان عالم و آدم یگانه شد
یک زن که بود مظهر تکثیر آفتاب
هم دردِ مرد چاه, به آه شبانه شد