گذر از کوچــه دلبـر جگری می خواهد
نه فقط پای که جانانه سری می خواهد
خرمن سینه مجنون به نگاهی می سوخت
گرمی محفـل لیلی شــرری می خواهد!
گذر از کوچــه دلبـر جگری می خواهد
نه فقط پای که جانانه سری می خواهد
خرمن سینه مجنون به نگاهی می سوخت
گرمی محفـل لیلی شــرری می خواهد!
از بس که ندارم غمِ دیدار شما را
گویا که رها کرده دلم کار شما را
آن روز نیاید که گناه منِ عاشق
آزرده کند چشم گُهربارِ شما را
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد من ِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت
عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود
میرسد روزی که با حال بکا می بینمت
عده ای بی خبر از علتِ اشک
بـا مـن از کار خـدا می گـویند
ظاهرا چاره ی این حال مرا
در تسـلای دلـم می جویند
ابری ام, بارانی ام, حال و هوایم خوب نیست
چشم سر, خیس است امّا چشم دل, مرطوب نیست
آفت عصیان به جان نخل دل افتاده است
علتش این است اگر محصول ها مرغوب نیست
من بال و پر شکسته ام آقا پَرَم بده
آقا بیا و بال و پرِ دیگرم بده
بار دگر غلامی ما را قبول کن
ارباب من سِله از مادرم بده
کمـی مولا تـو فکـر قلب حیـران میکنی امشب ؟
مــرا فــارغ ز هـجــر و داغ نـیـران میکنی امشب
به دشتی, لاله زاری, یا به صحرایی,! نمی دانم
همی دریـای این دل را تو طوفان میکنی امشب
آخر بگو چه چاره کنم با غم فراق
آهى ز حسرت است فقط همدم فراق
با گریه کردن این دلم آرام مى شود
یعنى که اشک بود فقط مرحم فراق
باید از بندگی تو به خدایی برسیم
بعد از این حبس کشیدن به رهایی برسیم
بی طبیبانگی تو به خدا ممکن نیست
بعد یک عمر دویدن به دوایی برسیم
هرجمعه که می آیدو می رود دلم میگیرد
تقویم دلم به جمعه می رسد دلم میگیرد
تکرار همین قصه ننوشته عصر جمعه است
این حالت دلگیر همین که بد دلم میگیرد
هر چند که ما را نوشتند از گداها
اصلاً نمی آید گدا بودن به ماها
ما روسیاهان ارزش خاصی نداریم
ماها کجا و نوکری دلرباها؟!