اشعار محرم 1401

امیدم رفت

مرا در لحظه‌ی خوشحالی‌اش زد
مرا در موقعِ بی‌حالی‌اش زد
کسی که تیغِ خود را بر تنت کرد
مرا هم با غلافِ خالی‌اش زد

آه از غم فراق

آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته

راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته

سالار زینب(س)

رفتن برای تو شد و ماندن برای من
بالای نی برای تو ، شیون برای من

هجده سر بریده از الان مال تو
هشتاد و چار دخترک و زن برای من

داغ عشق

دردا که درد و ماتم تو بی طبیب ماند
در گوش پاره، نالهء امن یجیب ماند
وقتی که شعله های تو در سینه گُر گرفت
از داغ عشق، بر دل عالم لهیب ماند

غریبِ مادر

سکوتِ ماسه‌های داغ یعنی بسترش با من
صدای بادِ سوزان می‌رسد: خاکسترش با من

غریبِ زخمیِ لب‌تشنه گیر اُفتاده در گودال
که حتی آفتابِ داغ گوید پیکرش با من

کمی آرام برو

کمی آرام برو کم شود این خون جگری
برده ای دل زهمه کاش زمن جان ببری
من هنوزم به دلم مانده تماشات کنم
چقدر زود شد ایام وصالت سپری

آجرک الله

با گریه دستم را به ساغر می رسانی
ایام هجران را به آخر می رسانی

بیزارم از آن سفره که دورش نباشی
رزق مرا در روضه بهتر می رسانی

سالار زینب(س)

با خنده با تحقیر خنجر را گرفته
بر سینه اش زانو زده سر را گرفته

ای کاش رو به قبله اش میکرد نامرد
یک دست مو یک دست خنجر را گرفته

عزیزم

دارد زمین برای تنت تنگ می شود
گودال دست و پا زدنت تنگ می شود

مادر! در ازدحام لگدهای این و آن
جایم کنار این بدنت تنگ می شود

آنقدر ناله شدم

آنقدر ناله شدم تا جگرم ریخت حسین
آنقدر اشک که مژگان ترم ریخت حسین

موی من تار به تارش شده پیش تو سفید
مثل پائیز شدم برگ و برم ریخت حسین

ای روح وریحانم، نرو

هی قسم دادم ترا بر چشم گریانم، نرو
برنمیگردی دگر ای روح وریحانم، نرو

جان من بودی و هستی جان من! یک جان بگو
عشق من! جانان من، از جسم بی جانم نرو

واویلا

سر نمی گردد جدا
تا نیاید مادرش حنجر نمی گردد جدا
بر گلو بسته دخیل
تا نگیرد حاجت این خنجر نمی گردد جدا

دکمه بازگشت به بالا