زهرا اگر بمانی و غم را رها کنی
از نو دوباره زندگی ام را بنا کنی
تنها همین که دست نگیری به پهلویت
دردی که هست در جگرم را دوا کنی
زهرا اگر بمانی و غم را رها کنی
از نو دوباره زندگی ام را بنا کنی
تنها همین که دست نگیری به پهلویت
دردی که هست در جگرم را دوا کنی
باید آیینه را قسم بدهم
صورتت را به من نشان بدهد
دیدن روی ماه تو, تنها
میتواند به من توان بدهد
چشم من تار شده یا که تو مبهم شده ای
یاکه درذهن من اینگونه مجسم شده ای
بادها کمتر از آنند شکستت بدهند
بازهم سرو منی گرچه کمی خم شده ای
پشت در ای گل من برگ و برت مانده بهجا
ملک سوخته ام بال و پرت مانده به جا
پر شده شهر از اینکه تو دگر خواهی رفت
روی دیوار گلی ام خبرت مانده به جا
دمی که شعله به دارالشفای من افتاد
به پشت خانه ی من جانفدای من افتاد
دری که سوخت اساسا ز پایه اش سست است
لگد زدند و در این سرای من افتاد