اشعار گودال قتلگاه

نیزه پشت نیزه

با نیزه روی زخم تو مرهم گذاشتند

جسم تو را به خاک چه در هم گذاشتند

من مانده ام چگونه ببوسم تن تو را

بس نیزه پشت نیزه و بر هم گذاشتند

بوریا

خنجر کشیده اند خدا را رضا کنند

خود را به زور در دلِ گودال جا کنند

اینجا که گود بود چرا خورده ای زمین؟

جایی دگر نبود سرت را جدا کنند؟

انصاف نیست لشگر کوفه کفن شوند

اینها تو را مقابل زینب رها کنند

نه جای نیزه مانده و نه نیزه مانده است

تا زخم دیگری روی آن جسم جا کنند

وقتی به عضو عضو تو رحمی نکرده اند

میخواستی ملاحظه ی خیمه را کنند؟!

وقتی کفن برای تنت فایده نداشت

گفتند بوریا عوضش دست و پا کنند

حامد خاکی

بشناسم

غیر از این خاک بلاکَش , وطنی نیست تو را

جز سنان و نی و خنجر , چمنی نیست تو را

گفتم از خاتم انگشت تو را بشناسم

تو که انگشت نداری , یمنی نیست تو را

تو پس از قتل حسن , گفتی غارت زده ام

حال غارت شده ای , پیرهنی نیست تو را

استخوان های تنت مثل دلت نرم شده

جز من و مادرمان , سینه زنی نیست تو را

بسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی

تا رسیدم به تو دیدم , بدنی نیست تو را

بوریا بود بهانه , که بدن جمع شود

ورنه جز خاک بیابان , کفنی نیست تو را

 

سعید خرازی

گوشه ی گودال

یک روح واحدند, ولی از بدن, جدا

در اتحاد نیست “تو” از”او” و “من” جدا

این دو, دو نیستند, تجلی وحدتند

پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا

ضریح پیکر

چگونه از چه طریقی بریده شد سر تو ؟

که اینچنین شده ریشه به ریشه حنجر تو

چگونه از دلش آمد سر از قفا ببرد ؟

کسی که شد سبب گریه های خواهر تو 

گفتم مرو…

بس کن حسین سربه سر نیزه ها مکن

بس کن حسین مادرمان را صدا مکن

بس کن حسین هستی من سایه ی سرم

بس کن حسین جان من و جان مادرم

به روی نیزه ها

دیدم به روی نیزه ها بال و پرت را

دیدم به صحرا اربا اربا پیکرت را

دیدم به سرعت آمدند و دوره کردند

دیدم گرفتند اشقیا دور و برت را

نیزها

نیزهادر دهنت مهمان شد

کاردشمن به نظر اسان شد

انقدرغارت تو طول کشید

کهتمام بدنت عریان شد

موقع دست و پا زدن

 

تیر ازبس که خورده بود حسین

بر تنشمثل پیرهن شده بود

 

نیزههاشان تمام شد کم کم

موقعسنگ ریختن شده بود

 

آسمان است

 

آسمان است و زمین دور سرش میگردد

آفتاب است و قمر خاک درش میگردد

این قد و قامت افتاده درختطوباست

این محاسن بخدا آبروی دینخداست

بر دهنش پا نزنید

 

هر چه من داد زدم , باز صدایم نرسید

قطره ای آب به این خشکی نایم نرسید

ضربه ای بر دهنم زد که من آرام شوم

به خدا کر شده دشمن که نوایم نرسید


نیزه ای در میان حنجر

آسمان و زمین با زینب

دیده هاشان ز گریه پر خون است

فاطمه دست بر کمر دارد

درد پهلوی او افزون است


دکمه بازگشت به بالا