لکنت افتاده میان سخنم می بینی؟
اصلا انگار که یک پیر زنم میبینی؟
زخم های تن من میخ دری کم دارد
مثل زهرا شده وضع بدنم می بینی؟
لکنت افتاده میان سخنم می بینی؟
اصلا انگار که یک پیر زنم میبینی؟
زخم های تن من میخ دری کم دارد
مثل زهرا شده وضع بدنم می بینی؟
پایان قصه ختم می شد با عروسک
زیباترین فانوس غربت ها عروسک
حالا که میخواهی بیایی از نیستان
ساغب بیاور از سر نی ها عروسک
رفت خورشید ز رو وقت درخشیدن تو
ماه بیچاره شد از موقع تابیدن تو
کاشف الکرب حسین(ع) بعد عموجان هستی
می رود غم ز دلش در عوض دیدن تو
مثل هرشب که باده میخواهیم
آمدیم و زیاده میخواهیم
جام خالی و دست خالی تر
گرچه از ما نمی ستاند زر
از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
از انحنای قد کمانش که بگذریم
بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گره یِ موی به هم ریخته ام را
دیگر رمقی نیست به رویتبگشایم
چشم تر ِ کم سویِ به همریخته ام را
من از فراق تو غم غربت گرفته ام
افسردهو شکسته و محنت گرفته ام
اذندخول دیدن تو گریه کردن است
باگریه برتو اذن عیادت گرفته ام
یاسواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یاپیاده می رسید دور و برم را می گرفت
سوزشموی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسیداز پشت سر موی سرم را می گرفت
تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی