سید ابوالفضل مبارز

یا علی اکبر(ع)

شب‌ است‌ و ‌از سرگیسوی شعر می گیرد
دوباره‌ دست‌ دعا عطر استجابت را
اگر چه صحبتِ حاجت نبود ٬ اما دل
در این مقام غنیمت شمرد فرصت را

زهرای من

دوباره آمده ام تا دوباره جان بدهم
دوباره آمده ام پرچمی تکان بدهم

دوباره آمده ام تا میان روضه ی تو
سری به سنگ بکوبم خودی نشان بدهم

ای زائران خسته

ای‌شأنت ازدل،درکت از ادراک‌بالاتر
باید کجا پر زد؟ کجا از خاک بالاتر

حس‌می‌‌کندانسان‌کجا آغوش باران را
از عطر خاکِ مرقدی نمناک بالاتر

در غربت آیینه

تنها مگذار ای نفس تازه جهان را
در غربت آیینه دو چشم نگران را

بردار سر از دامن رفتن که نگیری
از چشمه‌ی بیداری خلقت هیجان را

الله اكبر

هوای دشت مثل خاطر نجران مکدر بود
تحیر در سر تردید های دیر باور بود

یقین اما نشسته روی زانو رو به فردایی
که چندین سال از ان چیزی که میگفتند بهتر بود

سالروز مباهله

بجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمی آمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمی آمد

از آن‌لبخند در لبخند، از آن لطفِ بی پایان
از آن احساس‌بی اندازه نفرین بر نمی آمد

ولی الله

افکند روی همسرش مولا عبایش را
با دست های بسته هم دارد هوایش را

آخر امانتدار خوبی هست وقتی که
دستش سپرده مصطفی روح رهایش را

دکمه بازگشت به بالا