شعر آیینی

حلالش نمیکنم

آنکس که زد نقاب حلالش نمیکنم
خندید بی حساب حلالش نمیکنم

چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم
فریاد زد نخواب! حلالش نمیکنم

قولی بده

دلم میخواست معراجت ببینم
چه معراجی عجب رنگین کمانی

نرو دیگر! تو رفتی سنگ خوردم
بیا قولی بده دیگر بمانی

خاطرات

ترک خوردی ای شیشه‌ی عمر من !
ای آیینه‌ی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم

کرمت ذاتیه

کرمت ذاتیه الحق میتونی
یه گدا رو یک شبه آقا کنی
محاله شما بهم بگی برو
محاله که دستامو رها کنی

روشنای نیزه

خون می‌چکد به دوشم از چشمهای نیزه
من هم عزا گرفتم با های های نیزه

یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه

تنها دلخوشی

گوشوارم را بگیر انگشترش را پس بده
آه , تنها دلخوشی دخترش را پس بده

موی بابا را رها کن , گیسوی من را بکش
هر چه میخواهی بزن اما سرش را پس بده

سلسله

بس کن یزید شعله به هفت آسمان مزن
دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن

از سلسله کبود شده پیکرم ولی
زخمم بزن به پیکر و زخم زبان مزن

خورشید من

این پاره پاره پیرهنت میکشد مرا
این زخمهای بر بدنت میکشد مرا

خورشید من که ماه کبوداست پیکرت
نقش هلال روی تنت میکشد مرا

دیدیم

این اشک در عزای تو آقا بها گرفت
از لطفِ تو میانِ دلم روضه پا گرفت

خیلِ ملک برای زیارت به صف شدند
فطرس دوید و جا دَمِ پایین پا گرفت

عرضِ ارادت

ذکرِ خیرِ تو به هر جا شد و یادت کردیم
دست بر سینه به تو عرضِ ارادت کردیم

پادشاهیِ جهان حاجتِ ما نیست حسین
به غلامیِ درِ خانه ات عادت کردیم

هوس کرببلا

لحظه در لحظه در این راه بلا میریزد
زخم یک بام ز سنگ دو هوا میریزد

هر که دارد هوس کرببلا گریه کند
اشک خون منتقم آل عبا میریزد

چهل منزل

دو دستم بسته و سوی تو چشمی چون سبو دارم
بریز آبی بر این آتش که از سرخی رو دارم

چراغ چشمم از سیلی به سو سو کردن افتاده
نگاهی کن به سویم تا که بر این دیده سو دارم

دکمه بازگشت به بالا