در ماتم سرچشمه های پاکیِ خاکی
خون می چکد از زمزم افلاکیِ خاکی
روی دلم حک می کنم..،حکّاکیِ خاکی :
” قربان آن چار آفتاب خاکیِ خاکی “
شعر روضه
میشود حال شیعیان بد حال
از ستم های هشتم شوّال
زخم این داغ کاری و سخت است
وَ دهان باز میکند هر سال
باز هم روسپید شیطان شد
حضرت فاطمه پریشان شد
سیلی دومی به بار نشست
دست سنگین نتیجه اش آن شد
نوحوا علی الحسین چه رنجی کشیده است
آنکه قدش ز بار مصیبت خمیده است
نوحوا علی الحسین بنالید در غمش
چون مادری که ماتم فرزند دیده است
دارد تمام میشود این فصل دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری
مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری
کردند سفره را جمع، پس سفره دار من کو؟
من دیر آمدم رفت، چشم انتظار من کو؟
گیرم مرا ببخشد، شرمندگی من چه؟
با آن همه معاصی بر شانه بار من کو؟
وقتِ مهمانی سرآمد سفره آخر جمع شد
می خورم افسوس شهرالله دیگر جمع شد
خوش به حالِ هر که نامش ثبت شد در بندگی
بد به حال هر که نامش ماند و دفتر جمع شد
دارد تمام میشود این ماه دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری
مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری
چه ماه عشق و صفایی چه با اٌبهت بود
به حق که ثانیه هایش پُراز محبت بود
رسید و سفره گشود و به عینه فهمیدم
که خوان مِهر خدا و سرای برکت بود
دوباره وقت نمازه
درِ آسمونا بازه
لحظه های رحمته باز
موقع عرض نیازه
تیرگناه تا به کمانم گذاشتم
دردی عمیق در دل وجانم گذاشتم
صدحیف جای تربت ارباب راگرفت
این غیبتی که روی زبانم گذاشتم
به مویی بند شد کارم، مرا با ریسمان بستی
به زلف خود، من یک لاقبا را آنچنان بستی
شکستم، جمع و جورم کردی از آن خورده شیشه ها
بر این ناخالصی ها چشم پوشیدی، زبان بستی