آهسته گذارید روی تخته تنش را
تا میخ اذیّت نکند پیرهنش را
اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند…
آهسته گذارید روی تخته تنش را
تا میخ اذیّت نکند پیرهنش را
اصلاً بگذارید رویِ خاک بماند…
ترسی از فقر ندارند گدایان کریم
دست خالی نروند از در احسان کریم
حاجت خواسته را چند برابر داده است
طیب الله به این لطف دو چندان کریم
اندراین گوشه زندان به لب آمد جانم
دیگرامشب به بر مادرخود مهمانم
ازفراق رخ معصومه دلم تنگ شده
کاش می شد به سر آید شب هجرانم
دراین قفس چویادم زلانه می آید
سرشک دیده من دانه دانه می آید
دلم گرفته ازاین غم که گوشه زندان
اجل به دیدنم حتی چرا (نمی آید)
پربسته بود… وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
چطور زنده بماند؟ بعید می دانم!
سحر به صبحرساند ! بعید می دانم!
چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی
که قدر نورنداند بعید می دانم
به لطف حضرت حق حس معنوی دارم
به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم
شب شهادت و من یاد کاظمین کردم
و اشک مادرسادات را در آوردم
موسای بی عصا شده یشهر میرود
از دردها رها شده ی شــــــهر میرود
زندان بر او به وسعت کرببــــــلا شده
مظلوم کربلا شده یشــــــهر میرود
گوشه ی دخمه خلوتی دارد
کوه طورش همین سیه چال است
نمک ِ آخرِ مناجاتش
روضه های شهید گودال است
دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد
این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد
با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام
کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد
ازهمان روز ازل خاک مرا , آب تورا
دست معمار از احسان به هم آمیخته است
و شدی باب حوائج , و شدم سائل تو
دست ها را به عبای تو در آویخته است
از غم غربت من ارض و سما می سوزد
پای این روضه , دل آزاد و رهامی سوزد
مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است
عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد