شعر شهادت مولای متقیان

فرصت نبود دختر تو قد علم کند

صد جلوه از پیمبر تو قد علم کند

آیینه چون به محضر تو قد علم کند

جایی برای پر زدن جبرئیل نیست

در آسمان اگر پر تو قد علم کند

کیسه های نان

کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند

دستهای پینه دارش استراحت می کنند

نخلها ازغربت وبغض گلو راحت شدند

مردم ازدست ِ عدالتهای او راحت شدند

غمی دیرینه

نفست , بوی جدایی از غمی دیرینه دارد

حلقه های اشک چشمت ریشه در مدینه دارد

جنس بغض در گلویت,جنس کوچه های خاکیست

قلب تو از ضرب سیلی, یک دوجین آیینه دارد

خار در چشم و استخوان به گلوست

دیگر عالم سیاه و تاریک است

شده نور خدا دگر خاموش

تو هم ای آفتاب عالم تاب

در فراق علی سیاه بپوش

دیگر برایم دلخوشی معنا ندارد

دیگر برایم دلخوشی معنا ندارد

وقتی تو را بابای من دنیا ندارد

رفتی ؛یتیم بی قرار شهر کوفه

حس کرد تازه طفلکی بابا ندارد

اجل فارغ ز رنج و محنتم کن

دلم دریایی از غمهای بسیار

غم غربت غم یارو غم یار

من از روز ازل مظلوم بودم

زحق خویشتن محروم بودم

سخت است …

سخت است پیش پای مردم با سر افتادن

و سخت تر از آن به پیش دختر افتادن

ما که تو را با لافتایت می شناسیمت

اصلاً نمی آید به تو در بستر افتادن

زخم دل

گرچه بشکافتی و زخم دلم وا کردی

چاره ای تیغ غم دوری زهرا کردی

آمدی روی مرا سرخ نمودی از خون

آمدی تا دل ابرو به سرم جا کردی

نمک نشناسیِّ کوفه

نمک نشناسیِّ کوفه چه کرده با سرت حیدر

چرا خونین شده رویت ؟! بمیرد دخترت حیدر

به دوشت ردِّ بند کیسه ی نانی که می بردیست

عدالت هم شده ردّی که مانده بر سرت حیدر

فریاد العطش

سقا کنار حضرتِ سقا نشسته است

دستِ علی به دستِ ابالفضل بسته است
 

تنها برای کرب و بلا حرف میزند

از حرفهای دیگر این شهر خسته است
 

دگر آقا نمی آید

دیگر صدای پای مرد و کیسه ی خرما نمی آید

در پشت درهای یتیمان حضرت مولا نمی آید

دو یا سه یا چندین نفر در مسجد شهر

جمعند و گویند که دگر آقا نمی آید

گریه کم کن

دلِ من خون و تو هم گریه مکرر داری

در دلت داغ شکسته شدن سر داری

خنده ی تلخ دو چشم پُر ِ دردت گوید

قصد داری که غم از جان علی بر داری

دکمه بازگشت به بالا