شعر عید ولایت

دلتنگ نجف

طلبیدی و به پابوس رسیدم با اشک
چشم خود را وسط صحن تو دیدم با اشک

خیره بر آینه کاری شدم و آب شدم
از خجالت! که چرا دیر رسیدم با اشک

بذر مهرت

بس که از مهرت جنون در کار مجنون ریخته
کاسه کاسه از دو چشمش خون به هامون ریخته

هر کجا روید نهالی برگ و بارش حیدری است
بذر مهرت را خدا در جان گردون ریخته

وصی مصطفی حقا

دلاورمرد می خواهد از این باده نیوشیدن
سپر را‌ روبروی تیغ ابرویش نپوشیدن
بسان شیر شرزه بر صفوف خصم جوشیدن
که دارد زهره ی آنکه جگر از عبدود گیرد

حضرت حیدر

قلبی که در هوای تو گشته است بیقرار
با پای دل رسیده به خلوت سرای یار

جایی ندیده بهتر از این روی خود زمین
جایی ندیده بهتر از این روز و روزگار

أشهد أن علیً ولی اللهِ

ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیست
هر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیست
من که جز نام تو نامی نشنیدم بی شک
جز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیست

مرد میدان سخت

تا علی هست با نسب تر نیست
صحبت از جانشین دیگر نیست
هیچ کس با علی برابر نیست
مرد میدان سخت خیبر نیست

مظهر العجائب

دلها اگر که بال برایِ تو می‌زنند
هر شب سری به سمتِ سرای تو می‌زنند

جبریل می‌شوند تمامِ کبوتران
وقتی که بال و پَر به هوای تو می‌زنند

شاه عالم

شد در وسط خطبه لبِ خشک تو تر دوش
همّام تو میرفت در این فاصله بر دوش

سرگشته ی عشقت شده گویی, خبر آمد
خورشید در آورده سر از کوه و کمر دوش

آفتابِ غدیر

لم داده ام به تکیه گه “لن ترانی” ات
من سخت راحتم که ندارم نشانی ات

اول تو از پیاله ی هستی چشیده ای
ما نیز می خوریم زجام دهانی ات

علی مولا

نبین از خاک بالشتی, به شب ها زیر سر دارد
و یا در پاش نعلینی پر از وصله, اگر دارد

نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته
و همچون وسعت دریاش , خونی در جگر دارد

بابی انت و امّی

یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه   همّی بابی انت و امّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده, نه غمّی   بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات, این همه فخری و مباهات علی ای قبله حاجات

گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی بابی انت و امّی

ایوان نجف

دردمندیم و دوای ما نگاه دلبر است
حال عشاق از دعایش از همیشه بهتر است

ما نمک پروده ی این خانه بودیم از قدیم
هفت پشت ما خدا را شکر اینجا نوکر است

دکمه بازگشت به بالا