شعر فراق امام زمان

وقت سحر

شده وقت سحر از غصه نجاتم بدهید
ز آتش هجر جهانسوز براتم بدهید

خضر از لعل لبی یافت حیات ابدی
تا نمردم نفسی آب حیاتم بدهید

آرام جان

میبینی آرام جان دل بی قراری را
پایان بده با امدن چشم انتظاری را

باید که ابی ریخت روی آه سوزان
با گریه مرهم میگذارم زخم کاری را

یک نظر کن

تا به کی باید برنجانم شما را یا حبیب..
یک نظر کن نوکرِ بی دست و پا را یا حبیب

حیفِ تو که نازِ هر درمانده ای را می خری
زود می بخشی ز ما جرم و خطا را یا حبیب

عصر رنج

درونِ سینه ی غمدیده آهِ سوزان است
که گوشه گوشه ی این دشتْ، لاله زاران است

زبان چگونه در این وَرطه لب گُشاید، چون
شکسته کشتی ام از اشک و بینِ طوفان است

بقیه الله العجل

از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم

فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن‌ آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم

منجی

حالا که سیل غم بنا دارد بیاید
کشتی نوحی لاجرم باید بیاید

دل را به هرکه غیر او دادیم و گفتیم
باز است این در هرکه میخواهد بیاید

آه حسرت

می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم

از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم

شادی‌ها

و باز افسوس فروردین نشد اسفندها باتو

بیا تا وا شود دلهای ما از بندها با تو

زمانش می‌رسد جایِ غم و اندوه‌ها داریم

فقط  لبخند‌ها  لبخندها  لبخندها با تو

عهد

گرچه من هستی خود از یار دارم بیشتر

عهد با بیگانه و اغیار دارم بیشتر

این چه بازاریست که یوسف زمن بیزار شد

جای قلب زار من آزار دارم بیشتر

ألعجل

خورده آقاجان گره بر کارِ عالم! ألعجل
عیدهایمان گرفته رنگِ ماتم! ألعجل

برنگشتی از سفر! تحویل شد امسال هم-
بی حضورت با دلی آکنده از غم! ألعجل

بهار است و یار نیست

حالا که حرف، حرف بهار است و یار نیست
پس هرچه هست بعد زمستان بهار نیست

نامش هزار و چارصد و چندمین عزاست
عیدی که بی تو می‌رسد و شرمسار نیست

شرمنده ایم

شرمنده ایم خار دل آزارتان شدیم
با این‌که‌جز تو یارِ عزیزی نداشتیم

ما؛میلِ‌خویش‌رابه‌تو ترجیح‌داده ایم
از بس بنا به نَفس سِتیزی نداشتیم

دکمه بازگشت به بالا