شعر فراق امام زمان

فدایت بشوم

اول از نور رخت آینه را حیران کن
هر چه خواهی پس از آن چهره ز ما پنهان کن

نتوانستم اگر بوسه به دستت بزنم
بلدم پات بیُفتم به من اطمینان کن

غریب بن غریب

من از این دنیای نیرنگ و فریب
آمدم سوی غریب بن غریب

نوکر سرخورده ات برگشته است
باز کن آغوش خود را ای حبیب

به حق خانمِ‌پهلو‌شکسته

شبی که ختم خواهد شد دمِ صبحش به دیداری
هزاران ساعتش وَللّهِ می ارزد به بیداری

سحر از تاب گیسوی‌َت به گوش باد گفتم..،گفت:
عجب یاری عجب یاری عجب یاری عجب یاری

لطف زیاد فاطمه

می رسد از سوی تو لطف زیاد فاطمه
رزق و روزی مرا دست تو داده فاطمه

سود دنیا را نمی خواهم، دعایم کن فقط
ریخته در سفره من استفاده فاطمه

یک نظر کن

یک نظر کن سوی من خیلی گرفتارم هنوز
زار و مضطر آمدم محتاج غمخوارم هنوز

من به امید آمدم رو برنگردان از گدا
حال و روزم را عوض کن تا نفس دارم هنوز

مهربان تر از پدر

بی تو ما مثل یتیمی از نظر افتاده ایم
مثل مرغی در قفس بی بال و پر افتاده ایم

زندگی سخت است بی تو،مهربان تر از پدر
سخت تر این است،از چشم پدر افتاده ایم

الحَقّ‌وَالاِنصاف‌درحَقّش‌جفاکردیم
باعِلمِ بر تنهایی‌اش‌او را رها کردیم

گاهی‌،نمیدانم‌چه‌شدکه‌یادش‌افتادیم
گاهی‌برای‌مصلحت‌اوراصدا کردیم

سوختم از هجر

سوختم از هجر، آهم را بخر
حسرت عمر تباهم را بخر

گرچه در عصیان مرا هم دیده ای
لااقل شرم نگاهم را بخر

ای صاحب عصر و زمان

ای صاحب عصر و زمان، با نوکرت سردی چرا
صحرانشین! از این سفر پس برنمی گردی چرا

هر وقت حاجت داشتم زود آمدم بر درگهت
عادت چرا، غفلت چرا، این درد بی دردی چرا

خیلی گرفتارم

یک نظر کن سوی من خیلی گرفتارم هنوز
زار و مضطر آمدم محتاج غمخوارم هنوز

من به امید آمدم رو برنگردان از گدا
حال و روزم را عوض کن تا نفس دارم هنوز

ای عشق

در پس پرده ایی ای عشق ولی در پیشت
ماه هم قدرت ابراز ندارد این قدر

در پس پرده ایی و حق مسلم با توست
یوسفی مثل شما ناز ندارد این قدر

بار کج آوردم

هرچند با این ادعا همّت ندارم
جز دیدن رخسار تو حاجت ندارم

سرمایه ای که داده بودی رفته از دست
دستان من خالی شد و فرصت ندارم

دکمه بازگشت به بالا