از قافله عشق مرا جا نگذارید
در موج بلا یکه و تنها نگذارید
ما را به شهیدان برسانید دوباره
بر موج دلم حسرت دریا نگذارید
از قافله عشق مرا جا نگذارید
در موج بلا یکه و تنها نگذارید
ما را به شهیدان برسانید دوباره
بر موج دلم حسرت دریا نگذارید
ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی
خویش را در منجلابی از گنه انداختی
هرچه تو بد کرده ای من پرده پوشی کرده ام
این منم که دوستت دارم ولی نشناختی
دل بدهتا که جان دهند ترا
گریهکن تا امان دهند ترا
سنگ دلرا نصیب نیست زروح
آب شوتا روان دهند ترا
زوزه زیباتر اگر تشنگی همراهش هست
بنده را بهتر اگر آه سحرگاهش هست
آنکه مجنون حسین است و غلام ارباب
دم افطار چه خوب است اگر آهش هست
عمل, به دفتر ما گر به قدر کاهی هست
بر آستانه عفوت همیشه راهی هست
به رغم عادت مردم درت به شب باز است
چرا که بر در این خانه رو سیاهی هست
شده غصهی نان و دنیای ما
حجاب میان حبیب و مُحِبّ
توکل نکردیم بر او که گفت:
«وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب»
دیدی آخر حب دنیا دستو پایم را گرفت
رفته رفته دل ربود ازمن خدایم را گرفت
چشمه ی اشکم نمی جوشدچرا علت ز چیست؟
من چه کردم که خداحال بکایم را گرفت
دیدیای دل آخر عمری چه شیطانی شدی
در میان نفس خود ماندی و زندانی شدی
بی دعا و بی سحرها و مناجات و دعا
بی خیال رفتن شب های طولانی شدی
دردا که مثل میثم و سلمان نمیشویم
سلمان شدن که هیچ, مسلمان نمیشویم
وقتی که غرق سستی و جهل و تغافلیم
لبریز استجابت و ایمان نمیشویم
در گناه است که آدم کمرش می شکند
باغ سرسبز تمام ثمرش می شکند
آن کبوتر که شود صید شیاطین به خدا
آخرش با کمک نفس پرش می شکند
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد
بر روی دست ماندن این بارها بس است
غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است
در لطف تو تحمل آه فقیر نیست
فیاض را صدای گرفتارها بس است