وقتی به دست تو دلش را داد افتاد
وقتی نگاه تو بر او افتاد,افتاد
در حد یک انگور اشکش ریخت آن وقت
در حد مِی جوشید و در ایجاد افتاد
وقتی به دست تو دلش را داد افتاد
وقتی نگاه تو بر او افتاد,افتاد
در حد یک انگور اشکش ریخت آن وقت
در حد مِی جوشید و در ایجاد افتاد
از عشقِ رضا..نبضِ زمان در نوسان است
از برکتِ عشقش…نفسم در هیجان است
وقتی که دلم محفل آشوب و هیاهوست
آغوش حرم ,اَمن ترین جای جهان است
در نگه داریم فریادی که در فریاد نیست
همت عشقی که درما هست درفرهادنیست
درمیان خنده عشقم, گر اشکم جاری است
حال دیوانه همین باشد به آن ایرادنیست
مثل سربازی که هستی اش به لشکر بسته است
آبروی من به زوار تو آخر بسته است
خط خطی هستم ولی بین جماعت مخفی ام
مثل برگی که وجود او به دفتر بسته است
نیمه شبها تا سحر ذکر رضا باید گرفت
اینچنین حاجات خود را از خدا باید گرفت
در جوار مرقدش هرگز به کم قـانع مشو
چونکه از مشهـد بـرات کربلا باید گرفت
یا رضا وقتی تو را معبود میدانیم ما
مرقدت “را کعبۀ مقصود میدانیم ما”
اشک راه دیدنت را بسته اما در حرم
بخت را در چشم اشک آلود میدانیم ما
صبح حریم تو به سحر طعنه می زند
صحن و سرای تو به گهر طعنه می زند
سنگ حریم تو که کف پای زائر است
هر ثانیه به سنگ حجر طعنه می زند
آهو آمد سوی تو آرام شد,پس می شود
در حریمت هرکه بی کس می رود کس می شود
یک عبای آبی و عمامه ای از جنس نور
آسمان از دست این گنبد مُلبّس می شود
زانو زدن پیش تو بالا دستمان کرد
این رو زدنهای به جز تو پستمان کرد
یکبار دستان ضریحت را گرفتم
این شد که در این آستان پابستمان کرد
ای که مرآت خدایی مددی حضرت سلطان
معدن جود و سخائی مددی حضرت سلطان
هر گدائی که به سویش بنمایی تو نگاهی
رسد آخر به نوایی مددی حضرت سلطان
عاشقان تشنه ی دیدار سحر میمانند
عاشقان ارزش این واقعه را میدانند
عاشقان روزی خود وقت سحر میگیرند
و ز احوال هم اینگونه خبر میگیرند
آیینه ی ذات کبریایی
ای فخر بلاد آریایی
ای مشتیِ گنبد طلایی
تو تاج سر و بزرگ مایی