میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
به لب ز کینۀ بیگانه هیچ شکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا میزد
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
به لب ز کینۀ بیگانه هیچ شکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا میزد
باز هم رو بر این در آوردم
بهر این آستان ، سر آوردم
گفتم از پا فتاده ام ، گفتند
رو بر این در بیاور آوردم
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را
نمیگویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن
نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن
اگر چه غنچۀ بیآب، هرگز نشکفد امّا
درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن
چه کنم ؟ آتشی افتاده به جانم ، چه کنم ؟
آتش از آب دو چشمم ننشانم چه کنم ؟
با حضور تو ، به من خانه نشینی سهل است
گر نمانی تو و من بی تو بمانم ، چه کنم ؟
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را
چه کربلاست ! که عالم به هوش می آید
هنوز ناله ی زینب به گوش می آید
چه موقفی ست ؟ که برتر ز کعبه می دانند
ملائکند که اذن دخول می خوانند
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن , دنبال یک پیکر , روان
وز پی آن هفت تن , هفت آسمان
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد ز خون لبالب و این غنچه وا نشد
آن جا از آن زمان که جدا از تنم شده است
یک دم سر من از سر زانو جدا نشد
نهان ز من ز چه رو , روی نیلفام کنی ؟
ز چیست روز مرا , تیره تر ز شام کنی ؟
درِ بهشت کنی باز و زود می بندی
چه می شود نگه نیمه را تمام کنی ؟
باز هم رو بر این در آوردم
بهر این آستان , سر آوردم
گفتم از پا فتاده ام , گفتند
رو بر این در بیاور آوردم
ای جان میهمان٬ ز چه تن پاره پاره ای؟
جایت به چشمهاست٬ چرا بر قناره ای؟
آن گریه ها ز وصل٬به لبخند شد بدل
دیشب تو٬اٙبر بودی و امشب ستاره ای