علی انسانی

جواد الائمّه

میان حجره چنان ناله از جفا می‌زد
که سوز ناله‌اش آتش به ماسوا می‌زد

به لب ز کینۀ بیگانه هیچ شکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا می‌زد

بی بی جانم

باز هم رو بر این در آوردم
بهر این آستان ، سر آوردم

گفتم از پا فتاده ام ، گفتند
رو بر این در بیاور آوردم

بابا حسین

اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را

نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را

ندارم آب

نمی‌گویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن

نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن

اگر چه غنچۀ بی‌آب، هرگز نشکفد امّا

درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن

چه کنم ؟

چه کنم ؟ آتشی افتاده به جانم ، چه کنم ؟
آتش از آب دو چشمم ننشانم چه کنم ؟

با حضور تو ، به من خانه نشینی سهل است
گر نمانی تو و من بی تو بمانم ، چه کنم ؟

ناچارم

اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را

نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را

کربلا

 

چه کربلاست ! که عالم به هوش می آید
هنوز ناله ی زینب به گوش می آید

چه موقفی ست ؟ که برتر ز کعبه می دانند
ملائکند که اذن دخول می خوانند

مشعل سوزان‌

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ ها بگذاشتند

هفت تن , دنبال یک پیکر , روان
وز پی‌ آن هفت تن , هفت آسمان

درد پهلو

اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد ز خون لبالب و این غنچه وا نشد

آن جا از آن زمان که جدا از تنم شده است
یک دم سر من از سر زانو جدا نشد

رخ تو آینه ی صبح

نهان ز من ز چه رو , روی نیلفام کنی ؟
ز چیست روز مرا , تیره ‌تر ز شام کنی ؟

درِ بهشت کنی باز و زود می ‌بندی
چه می ‌شود نگه نیمه را تمام کنی ؟

یا فاطمه المعصومه (س)

باز هم رو بر این در آوردم
بهر این آستان , سر آوردم

گفتم از پا فتاده ام , گفتند
رو بر این در بیاور آوردم

چرا بر قناره ای

ای جان میهمان٬ ز چه تن پاره پاره ای؟
جایت به چشمهاست٬ چرا بر قناره ای؟

آن گریه ها ز وصل٬به لبخند شد بدل
دیشب تو٬اٙبر بودی و امشب ستاره ای

دکمه بازگشت به بالا