دلا گر میزبان گردی تو را مهمان شود پیدا
اگر جسمی پدید آید یقینا جان شود پیدا
به چشمم بسته امیدی که بر دستم نبسته دل
شود آباد هر جا چشمه ایی جوشان شود پیدا
دلا گر میزبان گردی تو را مهمان شود پیدا
اگر جسمی پدید آید یقینا جان شود پیدا
به چشمم بسته امیدی که بر دستم نبسته دل
شود آباد هر جا چشمه ایی جوشان شود پیدا
دلا گر میزبان گردی تو را مهمان شود پیدا
اگر جسمی پدید آید یقینا جان شود پیدا
به چشمم بسته امیدی که بر دستم نبسته دل
شود آباد هر جا چشمه ایی جوشان شود پیدا
شرابی به نام عزیز رقیه
خدا خود بود باده ریز رقیه
نمی گشتم از جان غلامش اگر که
نمی گشت مادر کنیز رقیه
در جهان گذران با همه ادوارش
خوش خماری است که بر داد رسد خمّارش
غیر پینه به جبین هیچ نجوید به جهان
زاهدی را که بود از می گلگون عارش
روی شط خون دل هر دم نگارش داشتن
بهتر است از هر جهت با ظلم سازش داشتن
تکیه بر مردم نکن ای دل که پیش آید سقوط
سنگ روی سنگ دارد میل لغزش داشتن
به سرم اگر گذرد شبی ز کرم دو دست اناری ات
دل خود زنم به دو زلف تو گِرِهی به کوری عاریت
سگ کوی تو نشدم اگر شده ام چو مرغ شکسته پر
که خورد به پیکر من مگر نفس سگان شکاری ات
چنان خلیل اگر بین شعله بنشینم
هزار لاله از آتش برات میچینم
به حجله میبردم ساغر از سخاوت خویش
چراکه دختر رز داده قول تمکینم
هیچ کس در عشق تو مانند دل بی تاب نیست
ساقیا هر صاف یکرنگ و روان که آب نیست
بر در درگاه مسجد گفت شیخی زیر لب
میکده خوب است که در بند هیچ آداب نیست
دلبر شب ماه باشد , دلربای من حسین
گر عقیق حُسن یوسف شد , بُوَد معدن حسین
بی نیاز از باغ جنت بی خیال از دوزخم
گر به روز حشر بردارد قدم با من حسین
خوردم قسم که توبه نمایم قسم شکست
بغضم شکست و دوست ز لطفش,قلم شکست
گفتم دلم سیاه شد ای کبریای من
دستی به دل کشید و دوباره دلم شکست
ارزان نفروشیم گران جانی خود را
مردیم و ندیدیم رخ جانی خود را
پیر از سر ناسازی ساز دل خویشیم
می خورد زلیخا غم زندانی خود را
دل من با سر زلف تو منافات نداشت
داستان سخن عشق خرافات نداشت
دل عاصی که زگیسو گله می کرد مدام
این همه ازنظر دوست مکافات نداشت