دل نیست آن دلی که نباشدسرای تو
زنده نباشد آنکه نمیرد برای تو
از هرچه گفته اند و نوشتند,برتری
محو است انتهای تو در ابتدای تو
دل نیست آن دلی که نباشدسرای تو
زنده نباشد آنکه نمیرد برای تو
از هرچه گفته اند و نوشتند,برتری
محو است انتهای تو در ابتدای تو
چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
میان حلقه ی نامحرمان سفر کردن
اسیرخنده ی یک عده بی حیا شب و روز
ز درد چشم حرام سر به زیر سرکردن
ای که فراز نیزه تو را آشیان شده
بنگر مرا که ناقه ی عریان مکان شده
حرفی که نه! اشاره ای حتی نمیکنی
از آن زمان که هم سخنت خیزران شده
شیعه دارد آبرو زیرا دلش با زینب است
آبرو دار حقیقی در دو دنیا زینب است
راه ما راه حسین و مقصد ما کربلاست
افتخار و اعتبار مکتب ما زینب است
رفتی به روی نیزه و من پابه پای تو
دنبال می کنم سرت از رد پای تو
این سنگ ها صدای مرا در می آورند
قرآن بخوان اگرچه گرفته صدای تو
باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم
آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم
بالای سرت رسید و دستش پر بود
از کندی خنجر خودش دلخور بود
مردی که پس از کشتن تو دردستش
یک مقنعه و روسری و چادر بود
شاعر:محمدحسن بیات لو
عاقبت دشمنی از دور برت می آید
آه ای گل چه بلائی به سرت می آید
ته گودالی و هرم نفست سنگین است
ناله ی “واعطشا” از جگرت می آید
شاعر:محمدحسن بیات لو
تمام دشت به حالم نظاره میکردند
به یکدگر پی غارت اشاره میکردند
برای بردن یک گوشواره ی ناچیز
حرامیان به خدا گوش پاره میکردند
شاعر:محمدحسن بیات لو
افتاده ای روی زمین و سر نداری
در این بیابان یک نفر یاور نداری
ازبس جراحت بر تنت جا خوش نموده
یک جای سالم در همه پیکر نداری
بدنت روی خاک صحرا بود
دور تا دور تو پر از نامرد
نه فقط شمر هرکس آنجا بود
از سر حرص زخمی ات میکرد
میروی پشت سرت این دل من جا مانده
قدری آهسته که فرمایش زهرا مانده
بس که سرگرم تماشای تو بودم دیدی؟
همه ی دشت به من گرم تماشا مانده