از فرورفتگی خار بدم می آید
از مکافات,از اشرار بدم می آید
دختری را به خرابات مکانش ندهید
من از این نحوه ی رفتار بدم می آید
از فرورفتگی خار بدم می آید
از مکافات,از اشرار بدم می آید
دختری را به خرابات مکانش ندهید
من از این نحوه ی رفتار بدم می آید
ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد
بابا بیا که مُردم از دختران شامی
از خنده های کوفی از خیزران شامی
جان را به آسمان نگاهت سپرده ام
امشب که دست در شب گیسوت برده ام
کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود
این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام
آهسته شِکوه می کنم و دور از همه
امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام
از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است
خونی که می چکد ز وجود فشرده ام
از ضرب دست زجر تنم درد می کند
آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام
از خارهای سرخ بیابان امان برید
این پای پر آبله زخم خورده ام
حسن لطفی
میان کوچه به زحمت به عمه اش می گفت
چقدر بوی غذا بین شام پیچیده
کمی مواظب من باش بین نامَحرم
چه حرف ها که در این ازدحام پیچیده
بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
حرفی بزن با دخترت یک بار دیگر
تا جان بگیرد خواهرت یک بار دیگر
با لخته های خون پیشانیت بابا
حالی بپرس از همسرت یک بار دیگر
می چکداز پای نی خونابه های روی تو
می زندشلاق می آیم هر آن دم سوی تو
می کشاند موی هایم را به غارت می برد
معجری را که برایم دوخت زد بانوی تو
قافله رفته بود و من بیهوش
روی شن زارهای تفتیده
ماه با هر ستاره ای می گفت:
بی صدا باش!تازه خوابیده