شعر شهادت حضرت رقيه (س)

دلشوره

 قافله رفته بود و من بیهوش

 روی شن زارهای تفتیده

 ماه با هر ستاره ای می گفت:

 بی صدا باش!تازه خوابیده

قافله رفته بود و در خوابم

عطر شهر مدینه پیچیده

خواب دیدم پدر ز باغ فدک

سیب سرخی برای من چیده

 قافله رفته بود ومن بی جان

 پشت یک بوته خار خشکیده

 بر وجودم سیاهی صحرا

 بذر ترس و هراس پاشیده

قافله رفته بود و من تنها

مضطرب,ناتوان ز فریادی

ماه گفت:ای رقیه چیزی نیست

خواب بودی ز ناقه افتادی

 قافله رفته بودودلتنگی

 قلب من را دوباره رنجانده

 باد در گوش ماه دیدم گفت:

 طفلکی باز هم که جامانده!

قافله رفته بود و تاول ها

مانعی در دویدنم بودند

خستگی,تشنگی,تب بالا

سد راه رسیدنم بودند

 قافله رفته بود و می دیدم

 می رسد یک غریبه از آن دور

 دیدمش-سایه ای هلالی شکل-

 چهره اش محو هاله ای از نور

از نفس های تند و بی وقفه

وحشت و اضطراب حاکی بود

دیدم او را زنی که تنها بود

چادرش مثل عمه خاکی بود

 بغض راه گلوی من را بست

 گفتمش من یتیم و تنهایم

 بغض زن زودتر شکست وگفت:

 دخترم,مادر تو زهرای

 

 وحید قاسمی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا