درعلقمهآه از دل ِ ریش نکش
آرامشخیمه را به تشویش نکش
اینتیرسه شعبه مخبرحرمله است
انقدرتو حرف مشک را پیش نکش!
وحید قاسمی
درعلقمهآه از دل ِ ریش نکش
آرامشخیمه را به تشویش نکش
اینتیرسه شعبه مخبرحرمله است
انقدرتو حرف مشک را پیش نکش!
وحید قاسمی
نازاین دلبر خوش چهره کشیدن دارد
نمکعشق اباالفضل چشیدن دارد
تیغکافیست, ترنج از سر راهم بردار
ماتیوسف شدن انگشت بریدن دارد
هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حکایت تو و آن فصل خشکسالی را
نمی شود که دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سئوالی را
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک
سیب سرخی برای من چیده
شکسته تر شده و دستبر کمر دارد
چه پیش آمده ! آیاحسن خبر دارد؟
به گریه گفت که زینب مواظب خودباش
عبور کردن از این کوچه ها خطردارد
ساقی به پیاله باده کم می ریزی
این میکده را چرا به هم می ریزی؟!
از گردش ساغرت شکایت دارم
آسوده بریز! بنده عادت دارم
پلک های نیمه بازش آیه های درد بود
آخرین ساعات عمر حیدر شبگرد بود
چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش
عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش
خدا بهطالع تان مُهر پادشاهی زد
به سینه ی احدی دست ردنخواهی زد
درآسمان سخاوت یگانه خورشیدی
تمامزندگی ات را سه بار بخشیدی
گذرم بر در میخانه ی مهتاب افتاد
در سرم عطر خوش سیب و می نابافتاد
تا که دیدم همگان ذکر حسن میگویند
باز هم مثل همیشه دهنم آب افتاد
وحید قاسمی
جماعتی که به سر نیزه ها نظردارند
نشسته اند زمین, تا که سنگبردارند
یهودیان ز سر بام های خانه ی خویش
چه نقشه های پلیدی درون سر دارند
دستخودم نبود اگر عاشقت شدم
باورنمی کنم!نه مگر عاشقت شدم!؟
سینیبه دست رد شدم از نو نهالی ام
درهیئت محل به نظر عاشقت شدم
شناختچشم تر عمه این حوالی را
شناختتک تک این قوم لا ابالی را
چقدرخون جگر خورد مرتضی شبها
زیادشان ببرد سفره های خالی را