وحید محمدی

این چهل روز

خواهرت آمده در این صحرا
بعدِ یک اربعین ولی تنها
خیز و بین پیکر کبودم را
صورتم مثل مادرم زهرا

غارت

تو با سر آمدی پس پیکرت کو؟
عزیز مادرم بال و پرت کو؟

عجب رویی، عجب چشمی، چه مویی
پدر، عمامه ی پیغمبرت کو؟

حسین من

این تیغ ها نظام تنت را به هم زدند

ترکیب صورت و بدنت به هم زدند

تیزی نیزه های پر از خشم شامیان

تصویر کهنه پیرهنت را به هم زدند

سلام آقا

سلام آقای مهربون
گل زمین و آسمون
از بس که گریه می کنی
چشات شده کاسه ی خون

ادب

بهتر که این دل دست تو دلبر بیفتد

ای کاش دل در دام تو با سر بیفتد

این دل بمیرد بهتر از آنکه مبادا

در بند دام دلبری دیگر بیفتد

روضه

شکر خدا دیدم دوباره پرچمت را

شکر خدا دیدم سیاهی غمت را

دیدم دوباره روضه های ماتمت را

دیدم دوباره نوحه و شور و دمت را

هزار مرتبه شکر

هزار مرتبه شکر خدا که شیعه شدیم
به سینه مُهر ولای علی نشانه زدیم

غلام خانه ی اولاد مصطفی هستیم
و دل به ریشه ی خاکی چادری بستیم،

میایی

با اینکه بی بال و پری داری میایی
در خواب دیدم، بهتری، داری میایی
با چند تایی روسری داری میایی
دور سرت، آخر سری داری میایی

هی قول

بیچاره ام، دل خسته ام، زارم، نزارم
باز آمدم چون ابر بارانی ببارم

قلب سیاه و چشم خشک آورده ام من
اشکم نمی آید، گره خورده به کارم

ام ابیها

باران شروع شد، همه جا را صدا گرفت
پس کوچه های قلب محمد صفا گرفت
نوری وزید در وسط کوچه های شهر
عطری شبیه سیب بهشت خدا گرفت

یاد مادر

آهسته اسباب سفر را جمع کردی
آثار آن بی بال و پر را جمع کردی

آن دستمالی که به سر می بست بی بی
تصویرِ زردِ دردِ سر را جمع کردی

ناله های جگرت

شاخه های ثمرت خورده به دیوار گلم
ناله های جگرت خورده به دیوار گلم

هر زمان از در این خانه گذشتم گفتم:
که همینجا پسرت خورده به دیوار گلم

دکمه بازگشت به بالا