تیری که سویِ روی تو پر در میآورد
هر بار سر ز جایِ دگر در میآورد
بادی وزید و شیههی اسبی دمِ غروب
از تهنشینِ آه، شرر در میآورد
تیری که سویِ روی تو پر در میآورد
هر بار سر ز جایِ دگر در میآورد
بادی وزید و شیههی اسبی دمِ غروب
از تهنشینِ آه، شرر در میآورد
ناله بزن ؛ با ناله از گودال لشگر را ببر
زینب بیا , این شمر با پا رفته منبر را ببر
چون مادر خود بر کمر چادر ببند ای شیر زن
از زیر دست و پای این مردم برادر را ببر
غریب و خسته ای جان می دهد به گودی گودال
و خواهری که به سر می زند به گودی گودال
چه ازدحام عظیمی گرفته دور و برش را
چه محشری که به پا می شود به گودی گودال
در دلش گم شده آهی و نگاهی باقی است
همه رفتند غمی نیست که شاهی باقی است
تا به زینب نگهش رفت دلش قرص شدو
زیر لب زمزمه میکرد سپاهی باقی است
از دست مهربان شما هر که نان گرفت
بالای دست حاتم طایی مکان گرفت
عرض نیاز پیش کریمان درست نیست
باید همیشه دست به روی دهان گرفت
تا تو رفتی به سوی خیمه ما برگشتند
عده ای که دگر از دین خدا برگشتند
جنگجویان همه رفتند ولی بعد از آن
عده ای بد دهن و بی سر و پا برگشتند
حالا که غیر از چشمهای تر نداری
تنهای تنها ماندی و یاور نداری
بگذار تا زینب لباس رزم پوشد
تا که نگوید دشمنت لشگر نداری
بسکه نیزه سمت او سربازها انداختند
عاقبت از روی مرکب شاه را انداختند
نیزه ها قرآن حق را تکه پاره کرده اند
صفحه هایش را به زیر دست و پا انداختند
خوردی زمین , مقابل زهرا به قتله گاه
بیــن حرامـــیان
ماندی غریب و یکّه و تنها به قتله گاه
کردنــد دوره ات
در عصر جمعه , لشکرِ اعدا به قتله گاه
قلبِ خـــدا شکست
من بمیرم چرا کفن نداری
ای یوسفِ من پیرُهن نداری
من اومدم تا که ببوسم تورو
اما دیدم سر تو بدن نداری
نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشمهای من
که با تو حرف میزند نگاهِ من به جای من
بیا و از مدینه ات کبوترانه پر بزن
به سالهای سال بعد: عراق, کربلای من
عشق بازی میکنی با خون , کسی آگاه نیست
بی دلیل اسمت در این پیکار ثارالله نیست
نینوا گرداب خون در راه دارد , ناخدا !
بگذران کشتی منجی را که لنگرگاه نیست