زخم عمیق تو مداوایی ندارد
برخیز زینب را ببین نایی ندارد
هر دم می بینم حسن را اشک دارد
از بهر مخفی کردنش جایی ندارد
حدیث اشک
چشم هایِ به رنگِ خونَت را
بر پرستارِ خود کمی وا کُن
دلِ من شور می زند بابا
گریه های مرا تماشا کُن
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
حضور تو تنها نفس می دهد
به حال و هوای شب قدرها
هر یتیمی نشسته چشم به راه
دختری غرق گریه و آه است
پدرم رفتنی ست واویلا
چقدر این فِراق جانکاه است
با عدالت باز آب و دانه را تقسیم کرد
قسمت همسایه و بیگانه را تقسیم کرد
بارها بین یتیمان بار روی شانه را
بعد در بازی خمید و شانه را تقسیم کرد
باز هم لخته ىِ خون روىِ سَرَت مى بینم
من بمیرم ! چِقَدَر روىِ شما آشفته ست
تَرَکِ روىِ سَرَت خوب نشد…من چه کنم
از چه رو اینهمه گیسوى شما آشفته ست؟
امشب هوای خانه ی مولا گرفته است
حال و هوای دوری زهرا گرفته است
زینب دوباره یاد غم کودکی خویش
در کنج خانه گوشه ی در را گرفته است
اگر غلط نکنم چون کتاب وا شده بود
سرى که با دم تیغ از وسط دوتا شده بود
چنان شدید به سر خورده بود ضربه ى خصم
که اَبرو وانِ بهم متّصل جدا شده بود
رو لباى ما یتیما بعد از این
حتّى یه ثانیه لبخند نمیاد
کاش میشد خون ماهارَم بریزن
حالا که خون سرش بند نمیاد
خستگی تنت از بال و پرت معلوم است
حال و روزت ز نماز سحرت معلوم است
مرگ من , مرگ حسین و حسنت سرفه نکن
چقدر لخته ی خون دور و برت معلوم است
خانه ویران شده ام غُصه ی بابا سخت است
حرفِ دیگر بزن امشب غمِ فردا سخت است
دیدنِ رویِ تو و لخته یِ خونها سخت است
سوختم از نَفَسَت سوختن اما سخت است
باز هم روضه نخوان روضه یِ زهرا سخت است
خون تو می چکد از عمق شکاف سر تو
خون دل میخورد امشب به خدا دختر تو
گر چه با پارچه ای زخم سرت را بستم
می کند آب مرا سرخی پلک تر تو