حسن لطفی

عبای معطر

هرشب نسیم اشکِ مرا در بیاورد
تا عطرِ آن عبایِ معطر بیاورد

خاکی شده است شانه‌ی تو تا برایِ ما
قدری از آن عبایِ مطهر بیاورد

رضیع الحسین

 گمان را شکست

غمی قامتِ آسمان را شکست

ببین حرمله

که پشتِ امامِ زمان را شکست

پلک تو را که ریخته چشم شکسته قابِ تو
وای که بویِ خون دهد روضه‌ی آب آبِ تو

یک دو خط از مقتلتان کُشت تمامِ خلق را
با دلِ تو چه می‌کند اینهمه از کتابِ تو

آه رباب

پدری خَم شده تا دردِ کمر را بِکِشَد
مادری مانده که تا نازِ پسر را بکشد

چشمِ او خورد به لبهای تَرک خورده و گفت
کاش می‌شُد به لبش دیده‌ی تر را بکشد

کجایی آقا

آه بساطم به غیرِ آه ندارد
کاش بیایی به سرم راه ندارد

قطره‌ای از اشکِ تو کافیست ببینیم
روشنیِ خیمه‌یِ ما ماه ندارد

یوسفِ گُمگشته‌

یوسفِ گُمگشته‌ای دارد دلِ کنعانی‌ام
شمعم و در خویش میریزم شبی بارانی‌ام

آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانی‌ام؟

خانه‌ی صاحب کَرَم

اگر سَریم بِجُز در حرم نیافتادیم
که جز به خانه‌ی صاحب کَرَم نیافتادیم

زمانه خواست که ما سمتِ دیگری برویم
به لطفِ مادرتان از قَلَم نیافتادیم

دلِ شکسته‌

دلِ شکسته‌ی ما را به مَرحمی دریاب
مرا که خسته شدم این مُحَرمی دریاب

به سر به زیریِ ما , شَرمِ ما , تَرَحُم کُن
نه مَرحمیم برایت نه مَحرَمی دریاب

جانِ حسن

جانِ من جانِ من ای جانِ حسن
باز کن چشم به دامانِ حسن

یک عمو نه پدری بابایی
یا کمی ناله حسن جانِ حسن

این دو شب

اشکهایِ ما به دامانِ کریمی میرسَد
نامه‌یِ حاجاتِ ما با یاکریمی میرسَد

هرکه در این روضه می‌آید برای معرفت
پایش آخر بر صراطِ مستقیمی میرسَد

آلِ خورشید

پدر تا شام رفتن با تو حیران کردنش با من
پریشان کردنش با تو پشیمان کردنش با من

اگر این شهر تاریک است من از آلِ خورشیدم
اگر شب پُر شده اینجا چراغان کردنش با من

دردِ غروب

دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد

در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد

دکمه بازگشت به بالا