ما بنده ایم و اختیار از خود نداریم
جز آنکه سر بر خاک پای تو گذاریم
ما را گدای کوی دلبر خلق کردند
ما با گدای تو شدن سرمایه داریم
ما بنده ایم و اختیار از خود نداریم
جز آنکه سر بر خاک پای تو گذاریم
ما را گدای کوی دلبر خلق کردند
ما با گدای تو شدن سرمایه داریم
از روز اول دل به عشق تو سپردم
جمعه به جمعه بین ندبه غصه خوردم
حرف تو که آمد وسط … مثل همیشه
دندان حسرت را به روی هم فشردم
سوز اشک و ناله ام چاره درد و غم نشد
یک نفس از سوز من بین خیالت کم نشد
چاره ای بر زخم دل میکردم اما هیچکس
همچو یاد دلبرم بر زخم من مرهم نشد
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید, شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
فقط نه صبحِ من از ابرهای تار پُر است
گلویِ جاده هم از بُغضِ انتظار پُر است
بیا که زردی پائیز با تو بی معناست
چرا که عهدِ تو از سبزیِ بـهار پُر است
*شرح احوال مرا بر در این خانه بخوان
شعر بی خط مرا شعله مستانه بخوان
*گر نبودم که کنم جان بفدای معشوق
تربتم را به ره آن شه جانانه بخوان
خدا کند که در و تخته ای به هم بخورد
و یا جرقه ی عشق تو بر سرم بخورد
تویی که در همه دنیا زبانزدی آقا
غروب جمعه شد اما نیامدی آقا
از بس که ندارم غمِ دیدار شما را
گویا که رها کرده دلم کار شما را
آن روز نیاید که گناه منِ عاشق
آزرده کند چشم گُهربارِ شما را
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد من ِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت
عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود
میرسد روزی که با حال بکا می بینمت
عده ای بی خبر از علتِ اشک
بـا مـن از کار خـدا می گـویند
ظاهرا چاره ی این حال مرا
در تسـلای دلـم می جویند
کمـی مولا تـو فکـر قلب حیـران میکنی امشب ؟
مــرا فــارغ ز هـجــر و داغ نـیـران میکنی امشب
به دشتی, لاله زاری, یا به صحرایی,! نمی دانم
همی دریـای این دل را تو طوفان میکنی امشب