رضا قاسمی

آبرویم

تا دلت خون است، هر روز از من و امثال من
غیرِ سرخی نیست، در تقویمِ ماه و سال من

روضه‌هایم مو به مو هر وقت، تقدیم تو شد
قطره قطره خیس شد پرونده‌ی اعمال من

غصه ی هجران

باز تنهاییم با هم … غصه ی هجران و من
باز می لرزیم با هم … زانوی لرزان و من

من شبیه آسمانِ در بهارم , ابری ام
یک رقابت هست بین بارش باران و من

روضه‌ات دریاست

باز می‌سوزیم از غم؛ آتشِ هجران و من
روضه‌ات گرم است, با این هر شبه مهمان و من

من شبیه آسمانِ بغض کرده؛ ابری‌ام
یک رقابت هست, بین بارشِ باران و من

دلبرم

دلبری تکسوار می‌بینم
در زمستان؛ بهار می‌بینم
زلف یار است؛ این که رویا نیست ؟!
یا که نه؛ باز, تار می‌بینم !

طفلکم

پسر سومم ای آرزوی ناب بخواب
ماه نورانی من در شب مهتاب بخواب

ذکر رویاییِ رویای شبم “لالایی”ست
طفلکم ! در دلِ آرامش این خواب بخواب

گدایش بیشتر

هر که خوانش بیش, مسکین و گدایش بیشتر
هر کسی هم که گدایش بیش, جایش بیشتر

کلّ فرزندان زهرا سفره‌دارند و کریم
بینِ اولادِ کریمش؛ مجتبایش بیشتر

خاطرات

ترک خوردی ای شیشه‌ی عمر من !
ای آیینه‌ی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم

مقتل مکشوفه‌

پسرِ مادرِ آبی؛ پدرِ اشک شدی
در مسیر غمِ خود همسفر اشک شدی
آسمان خیس شد از بارش بارانِ زمین
تا که بالا برود؛ بال و پر اشک شدی

دست‌هایت

می‌سپارم دل به دستت ای «امانت‌دارْ دست»
باز, آئینه ! بکِش بر این همه زَنگار, دست

آه اگر می‌خواهی از نابودیِ من بشنوی
پا بکش از خانه‌ی دل؛ از سرم بردار, دست

سر بریده

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

سرو گلزار

تا که عقابت با سوارِ خویش, پر زد
طوفانِ پاییزی به باغ من ضرر زد

آه ای امید خیمه‌ها !؛ وقتی که رفتی
افتاد, از پا زینب و دستی به سر زد

شوق روضه‌

زمین انداختم در روضه‌ات بار گناهم را
و شستم با گلابِ چشمِ خود روی سیاهم را

هزار و چارصد سال از تو دور افتاده‌ام؛ اما …
به هیئت می‌شوم سرباز, شاهِ کم سپاهم را

دکمه بازگشت به بالا