شب است و از سرگیسوی شعر می گیرد
دوباره دست دعا عطر استجابت را
اگر چه صحبتِ حاجت نبود ٬ اما دل
در این مقام غنیمت شمرد فرصت را
سید ابوالفضل مبارز
دوباره آمده ام تا دوباره جان بدهم
دوباره آمده ام پرچمی تکان بدهم
دوباره آمده ام تا میان روضه ی تو
سری به سنگ بکوبم خودی نشان بدهم
ایشأنت ازدل،درکت از ادراکبالاتر
باید کجا پر زد؟ کجا از خاک بالاتر
حسمیکندانسانکجا آغوش باران را
از عطر خاکِ مرقدی نمناک بالاتر
تنها مگذار ای نفس تازه جهان را
در غربت آیینه دو چشم نگران را
بردار سر از دامن رفتن که نگیری
از چشمهی بیداری خلقت هیجان را
هوای دشت مثل خاطر نجران مکدر بود
تحیر در سر تردید های دیر باور بود
یقین اما نشسته روی زانو رو به فردایی
که چندین سال از ان چیزی که میگفتند بهتر بود
بجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمی آمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمی آمد
از آنلبخند در لبخند، از آن لطفِ بی پایان
از آن احساسبی اندازه نفرین بر نمی آمد
افکند روی همسرش مولا عبایش را
با دست های بسته هم دارد هوایش را
آخر امانتدار خوبی هست وقتی که
دستش سپرده مصطفی روح رهایش را