شعر حضرت عباس ع

یک قبر کوچک!

حتی نرنجاند از خودش یک مشت ترسو را
بخشید از روی سخاوت دست و بازو را

تا خاطراتی را نهان سازد بر آن میگشت
پنهان بسازد از برادر زخم پهلو را

ساقیِ آب

 

 

بیرق به رویِ شانه یِ سالارِ کربلاست
حیـدر مـدد شعارِ علـمدارِ کربلاست

او وارثِ تمامی اوصافِ حیدر است
ساقیِ آب و ثانیِ ساقیِ کوثر است

حیف شد …

آمدم آب به خیمه برسانم که نشد

چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!

تیرِنامرد اگر یاور مشکم می شد

می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد

تن پاشیده

این چه ماهی ست که خون صورت او پوشیده ؟

این چه نخلی ست به صحرای عطش خشکیده ؟

این چه سروی ست تبر خورده شکسته ساقه ش ؟

این چه یاسی ست که عطرش همه جا پیچیده ؟

به لب تشنه ی او

از سینه ی نیزه ها گذر می کردی

مانند علی سینه سپر می کردی

از خیمه که بانگ العطش می امد

تا ساحل علقمه خطر می کردی

عاقبت

 

عاقبت لشگری ازتیر گرفتارش کرد

به زمین خوردن درعلقمه وادارش کرد

اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد

تن بی دست خجالت زده از یارش کرد

ساقی عشق منی

این اشک های ریخته اب وضوی ماست

خشک از عطش بیاد شهیدان گلوی ماست

بر نیزه میبرند سری را به اسمان

ان سر به رسم وراه رهایی بسوی ماست

روز دهم

 

در علقمه صدا به صدا هم نمی رسد

آخر چرا امید و پناهم نمی رسد

بیرون خیمه منتظرش مانده ام ولی

باور نمیکنم به نگاهم نمی رسد

دکمه بازگشت به بالا