استاده بود لحظه ولی آخرش گذشت
وقتی که زینب از همه ی باورش گذشت
سرزد به عمق فاجعه تا زنده بیندش
از فکر وذکر معجر خود خواهرش گذشت
استاده بود لحظه ولی آخرش گذشت
وقتی که زینب از همه ی باورش گذشت
سرزد به عمق فاجعه تا زنده بیندش
از فکر وذکر معجر خود خواهرش گذشت
ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت
سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت
کینه ها چون بود مادرزاد…آمد مادرت
کردی از پهلویِ او تا یاد…آمد مادرت
غربت و تنهایی ات بر هیچکس پوشیده نیست
تا نباشی هیچ دشمن-شاد…آمد مادرت
ای کاش دلِ شمر برایش می سوخت
وقتی که رَگ و تارِصدایش می سوخت
ای کاش نِمی کرد تَنَش را دَرهَم
جایی که تمام دست و پایش می سوخت
روی جسمَش نیزه وتیر و سِنان افتاده بود
زیر خنجر سر پناه کاروان افتاده بود
شمر،باچَکمه به روی سینه اش می ایستاد
در کنارش مادری قامت کمان افتاده بود
نشنید کسی سوز صدای سخنم را
دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را
مشغول دعا بودم و مشغول مناجات
بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را
دلت می لرزد از فریادهای آخرم برگرد
دلم می لرزد از خون گریه های خواهرم برگرد
مرا بگذار در گودال با سر نیزه ها تنها
نبینی نیزه کاری تا شود بال و پرم برگرد
هل من معین بی کسی اش تا شنیده شد
رنگ جمال پرده نشینان پریده شد
تا شاه بی رمق شد و افتاد روی خاک
افسار گرگ های حرامی دریده شد
لشگری آمده بودند به یغما ببَرند
قطعه قطعه بدنی را به کجاها ببَرند
می کشیدند تنی را ته گودالِ بلا
نیّت این بود که تاب از دلِ زهرا ببرند
با پنجه زلف حاجی ما را به هم زدند
اعمال حج و سعی صفا را به هم زدند
بر سجده سر گذاشت که خلوت کند کمی
با ضرب نیزه حال دعا را به هم زدند
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگاه پس میزد
تکیه بر نیزه غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد
در خیمه ها صدای خدایا بلند شد
زینب برای پرسش آیا؛ بلند شد
فریاد وا حسین؛ ز اعماق سینه اش
تا گشت با خبر ز قضایا بلند شد