خاطرات کودکی در من تداعی می شود
شمع، آتش می زند دور و بر پروانه را
شعله ی شمعی کجا و آتش هیزم کجا
آن یکی می سوخت پشت در ، پرِ پروانه را
شعر شهادت مادر سادات
در جنان بر فاطمه چون چشم پیغمبر گریست
آسمان هم تیره شد از بس که بر کوثر گریست
نیمه شب همراه نخل کهنه ای با سوز دل
شکوه از مسمار کرد و فاتح خیبر گریست
شبیه شمع در این چند سال زندگیت
تمام زندگیم! قطره قطره آب شدی
میان آتش بغض سپاه دوزخیان
به جرم عشق علی سوختی کباب شدی
دست بر پهلو نگیر ای مهربان مرتضی
استراحت کن کمی ، ای قد کمان مرتضی
زحمت این خانه از اول به دوشت بوده است
تا تو باشی فاطمه ، گرم است نانِ مرتضی
راحت بخواب فاطمه جان در قبر
این خاک بر تو تا به ابد خوش باد
آه ای خدا قبول کن از حیدر
امشب تمام زندگیش را داد
می رود تابوتِ تو بر شانه هایِ اهل بیت
بازهم محبوس شد نا و نوایِ اهل بیت
می زند بر صورتش گاهی حسین گاهی حسن
دردِ هجرانِ تو سخت ست از برایِ اهل بیت
چه زجری میکشم میبینمت در بستر اینگونه
نزد پروانهای مثل تو زهرا پر پر اینگونه
اگر من آمدم خانه نیازی نیست برخیزی
نیا جان علی دیگر خودت پشت در اینگونه
سخت است کسی فاتح خیبر شده باشد
شمشیر خداوند مقدر شده باشد
در خیبر و در بدر و احد یک تنه چون کوه
تنها سپر جان پیمبر شده باشد
خانه تاریک شد و بر در خانه شرر است
جلوی یک زن مظلومه هزاران نفر است!
کاش لولای در از سمت دگر باز شود!
در اگر باز به داخل بشود دردسر است
دختری از سینهاش آهی مُکرر را کشید
باز هم بر چشمهایش پایِ مادر را کشید
آمد و آرام بوسیدش ولی آهی شنید
باز هم رویِ سرش آن دستِ لاغر را کشید
نشستم از غمت گفتم ولی دیگر نخواهم گفت
من از شرح غمت با گوش های کر نخواهم گفت
دوباره صحبت از هیزم دوباره صحبت از آتش
من از یاسی که پشت در شده پرپر نه…خواهم گفت
سایه روی سرش را دوست دارد فاطمه
قهرمان خیبرش را دوست دارد فاطمه
با تمام دردها در را خودش وا میکند
خنده های همسرش را دوست دارد فاطمه