شعر فراق امام زمان

دلم گدایت بود

چو نامید شدم پشتِ من دعایت بود
چو بسته شد نفسم از گنه، هوایت بود

به وقت حادثه گفتم امام ، ادرکنی
اگر چه من نشنیدم ولی صدایت بود

یا صاحب‌الزمان

چشم نیاز دوختم به راه صاحب‌الزمان
امید بسته‌ام به یک نگاه صاحب‌الزمان

امید بسته‌ام ولی چقدر پُر توقع‌ام
چشم گناهکار و روی ماه صاحب‌الزمان

دل بیقرار

خوشا به حال دل بیقرار بعضی ها
به این وجود پر از انتظار بعضی ها
به آب دیده نوشتم که یوسفم چه شده
کجاست خواهش و دارو ندار بعضی ها

از تو اخباری ندارم

من را بخر ، جز تو خریداری ندارم
خالیست دستم ؛ توشه و باری ندارم

این غصّه هم زجرآور است اندازه‌ی خود:
” از غیرم آگه ، از تو اخباری ندارم “

حضرتِ باران

بیا که صوتِ قرآنت کران تا بیکران جاریست
طنینِ گام های تو به گوشِ عاشقان جاریست

تو که می دانی آقا جان غمِ تنهاییِ ما را
نهان از درد لبریز و سرشک از دیدگان جاریست

چه حیف

کسی که از امام عصر خود خواهد وصالش را
کسی که آرزو دارد نظاره بر جمالش را

ندارد چاره ای جز این که بشناسد در این دنیا
صراط مستقیمش را، حرامش را، حلالش را

بیایی

آقا نگاهم مانده بر در تا بیایی
از جاده های روشن فردا بیایی

دوری تو بغضی نشانده در گلویم
ای کاش میشد یا بمیرم یا بیایی

نیست بیداری دراین خواب زمستانی ما
چه مکافاتی شده شبهای هجرانی ما

رودها از درد ناشکری به خشکی میرسند
خشک شد از معصیت چشمان بارانی ما

قراردل

قراردل بی قرارم کجایی
به جز تو کسی را ندارم کجایی

دراین میکده تا به کی از تو دوری
ز صهبای مستت خمارم کجایی

غبار

آمدم با قلب زارم در کنار پرچمت
نوکری هستم همیشه بیقرار پرچمت

گرچه بار معصیت دارم به روی شانه ام
می شوم پاک از گناهان با غبار پرچمت

دورو

با نفس خود در آینه تا روبرو شدم
دیدم اسیر دست هزار آرزو شدم

شیطان مرا همیشه به سمت گناه خواند
از روی جهل راهی آن سمت و سو شدم

بدعادت شده ام

این غربتِ حیران شده را دوست ندارم
دلشورۂ پنهان شده را دوست ندارم

بر دردِ فراق تو بدعادت شده ام! چون
بیماری درمان شده را دوست ندارم

دکمه بازگشت به بالا