وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
زخم معصیت به روحم مانده و کاری شده
زندگی بی تو برایم سرد و تکراری شده
بسکه دل مشغولی ام دنیا شده آقا ببین
دل به تو دادن برایم کار دشواری شده
بیا و درد هجران محبّان را مداوا کن
نگاهی از کرم بر چشمهای خستهء ما کن
تمام آفرینش بیتو باشد جسم بیجانی
بیا با یک نظر بر خلق، اعجاز مسیحا کن
به بزم ماتم جدّت ، بیا اباصالح
شده محرّم جدّت ، بیا اباصالح
شعار صبح ظهور تو یالثارات است
به زیر پرچم جدّت ، بیا اباصالح
سلام حضرتِ باران اجازه می خواهم
اگر اجازه دهی شعرِ تازه می خواهم
برای جَلد شدن آب و دانه لازم نیست
برایِ عشق سرودن بهانه لازم نیست
یا این دل شکسته ی ما را صبور کن
یا لا أقل به خاطر زینب ظهور کن
دیگر بتاب از افق مکه ، ماه من!
این جاده های شب زده را غرق نور کن
عاقبت این شبِ تاریک سحر خواهد شد
به رُخِ حضرتِ خورشید نظر خواهد شد
می رسد نوبتِ آن روز که با وعده ی حق
پسری منتقمِ خونِ پدر خواهد شد
بگردم در کجا دنبالت ای ماه؟
چه وقت آیم به استقبالت ای ماه؟
هزار و یکصد و اَندی است مانده
جهان در امر اِستهلالت ای ماه
تب وصال تورا شب شب به سر دارد
کسی که از غم تو گریه سحر دارد
هوایی تو هوایی هیچ بامی نیست
تعلقات برای گدا ضرر دارد
نیامدی به زبان دارم از غمت گله ها.
که کرده از تو مرا دور خطِ فاصله ها.
من و خجالتِ از روی تو، وَ شرم گناه.
به رعشه کل وجودم گرفته زلزله ها.
چو نامید شدم پشتِ من دعایت بود
چو بسته شد نفسم از گنه، هوایت بود
به وقت حادثه گفتم امام ، ادرکنی
اگر چه من نشنیدم ولی صدایت بود
بیا که محفل ما بی تو آسمانی نیست
اگر نظر نکنی اشک دیدگانی نیست
تو پیر گریهء مایی مرا دعائی کن
که بی دعای تو خیری در این جوانی نیست