محسن همتی

راضی ام من

ظاهرا از ریا ابا دارم
باطنا ادعا…. ادا… دارم

کفر من هست حُبِ دیده شدن
شرم از روی انزوا دارم

حضرت دلبر

کشیدم روی لوح دل جمال دلبر خود را
نوشتم در سرآغازم کلام آخر خود را
.
فلانی و فلانی و فلانی نه ، فقط حیدر
همان شاهی که داده در نماز انگشتر خود را

مادر ما بیگناه بود

گریه کنید مادر ما بیگناه بود
گریه کنید مادر ما پا به ماه بود

حوریه ای که برگ گل آسیب میزدش
در قتل او مشارکت یک سپاه بود

فدایت بشوم

اول از نور رخت آینه را حیران کن
هر چه خواهی پس از آن چهره ز ما پنهان کن

نتوانستم اگر بوسه به دستت بزنم
بلدم پات بیُفتم به من اطمینان کن

چرا ازم رو میگیری؟!

آسمونمو بی مهتاب می دیدم
خونه زندگیمو رو آب می دیدم
بمیرم، حسن شبا با بغض میگه
کاش بلند شم ببینم خواب می دیدم

کار دنیا رو میبینی فاطمه

کار دنیا رو میبینی فاطمه
چجوری با من و تو تا میکنه
تا میخوایم یکم باهم حرف بزنیم
زخمای تنت دهن وا میکنه

زهرای من

حالی که داری حال دوران پیمبر نیست
از تو چه پنهان حال ما هم از تو بهتر نیست

ای لیله القدری که عمرت لیله القدر است
انگار زنده ماندنت دیگر مقدر نیست

کربلایم دیر دارد میشود

روز را شب می کنم با درد بی بال و پری
هیچ دردی نیست از این درد ، درد بد تری

ماجرای من شده مانند مرد یخ فروش
آب دارد می شود عمر و ندارم مشتری

راه سلوک نوکر

دنبال کبریایى؟! بى کبر و بى ریا باش
وقت اداى دینت فارغ ز هر ادا باش

راه سلوک نوکر از جاده ی سکوت است
وقت نظر گرفتن یک‌ گوشه بیصدا باش

یا فاطمه

وقتی نبود صحبت ما بود صحبتش
وقتی نبود خلقت ما بود خلقتش

عالم به درک کنه مقامش نمی رسد
نائل به درک فضه بیاید نهایتش

عزیز من

درون سینه‌ ی شان کینه در تلاطم بود
عزیز من وسط دود و شعله ها گم بود

کنار خانه ی ما چند ماه بعد هجوم
برای خانه ی اهل مدینه هیزم بود

یا مظلوم

بعد از تماس دست تو با دست یخ کردم
افتاد اشک گرم تو بر گونه ی سردم

خورشید تو حالا شده رنگین کمان تو
سرخم… کبودم… سبزم و نیلی ام و زردم

دکمه بازگشت به بالا