آه حسین
نگاهش لب به لب لبریز غم بود
شکسته بال و پر از هر قدم بود
ولیکن استوار و محترم بود
امیر قافله..مرد حرم بود
حسین بعد خنجر بود زینب
خود زهرا و حیدر بود زینب
کسی در صبر مثلش را ندیده
ندیده قامتی چون او خمیده
ندیده صورتی چون گل تکیده
ندیده روی نی راس بریده
ولیکن دم نزد او استوار است
چقدر این عمه جان با اعتبار است
میان هر نفس صد آه دارد
به پایش خستگی راه دارد
به سینه یک غم جانکاه دارد
به والله که ای والله دارد
چرا که مرده اما پر نداده
به دست هیچکس معجر نداده
به شوق یار او پرواز کرده
همینکه زنده است اعجاز کرده
رسیده حرف خود آغاز کرده
برایش سفره ی دل باز کرده
چهل روز است چشمت خواب رفته
ببین که خواهر تو آب رفته
سرم را روی خاکت می گذارم
برایت زخم هارا می شمارم
دگر انگیزه ی ماندن ندارم
عزیزم بی قرارم بی قرارم
چهل روز است گریانم حسین جان
چو زلف تو پریشانم حسین جان
سنان دست مرا زنجیر کرده
به این امّید که تحقیر کرده…
ولی چیزی که من را پیر کرده…
سر زلفیست بر نی گیر کرده
نپرس از دخترت شرمنده هستم
نمی بخشم خودم تا زنده هستم
آرمان صائمی