آیتِ کُبریِ
پسری که پدرش بُرد به میدان او را
کرد بر دست چو مه پاره نمایان او را
مانده بودند که این نور هدایتگر چیست
چونکه دیدند دَمی پارهء قرآن او را
کیست این طفل که خود آیتِ کُبریِ خداست
کرده سجده به دَرَش خیل بزرگان او را
سرش امّا ز عطش بر سر شانه خَم بود
کاش آبی بدهد یک تن از آنان او را
هر دری زد پدرش تا که به آبی برسد
بُرد زین رو وسط معرکه سُلطان او را
کار شَه وای به منّت کِشی از قوم رسید
کاش لاقل برسد آب ز باران او را
تا که گفت آب همه لشکریان خندیدند
گویی اصلا نشمردند مسلمان او را
وسط خُطبهء شه بود که یک تیر پرید
تیرِ وحشیِ سه سر بُرد به پایان او را
تیرِ چرخیده شده بین گلو جا خوش کرد
خِیرش این بود فقط داد سه دندان او را
با سه شعبه عَصبِ گردنش از کار اُفتاد
کُند شد دم به دم آن حالت لرزان او را
مادرش در بر خیمه چِقَدَر دلخوش بود
که به طفلش پدرش هست نگهبان او را
دو قدم سمت حرم رفت دوباره برگشت
همه دیدند گرفتار و پریشان او را
بُرد در پشت حرم تا که نهانش سازد
تا که شاید کند از معرکه پنهان او را
ولی انگار قرار است به نیزه برود
نیزه پیداش کند شام غریبان او را
مجتبی صمدی شهاب