شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)

عصای پیریِ بابا

گرفته‌اند، جوان‌دارها جوان مرا
شکسته‌اند، کمان‌دارها نشان مرا

به ساقه‌ی گلِ‌سرخم زدند، اما نه
تبر زدند شکستند، استخوان مرا

غروبِ ظهرِ دَهم را زمینیان دیدند
به خاکِ سرخ کشیدند، آسمان مرا

به روی برگِ درختم قدم زدند، همه
بهارِ لِه شده‌ی من ! ببین خزان مرا

عصای پیریِ بابا ! نلرز، می‌لرزم
ببین ستونِ ترک‌دارِ زانوان مرا

شکستن از تو؛ صدای شکستنت با من
کنار آینه‌ات گوش کن فغان مرا

دواتِ خونِ تو جاری‌ست روی دفترِ خاک
چقدر نیزه نوشته‌ست، داستان مرا

تمام زندگی‌ام را کنار هم چیدم
بغل گرفته عبایم تمامِ جان مرا

دهان سرخ زمین گفت، هم‌نوا با من
خدایِ من بکُشد مَردمِ زمان مرا

نمازِ مغرب‌مان را بهشت می‌خوانیم
مؤذنِ صفِ محشر ! بگو اذان مرا

 رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا